تا صف دیدید، نپرید توش! | شهاب نبوی| چند وقت پیش، همین که دیدم یکجا مردم جمع شدهاند و صف تشکیل دادهاند، رفتم جلو و طبق عادت همیشگیام گفتم: «نفر آخر کیه؟» و چون صف چندان طولانی نبود، پشت نفر آخر ایستادم. صف جالبی بود. همه خیلی ساکت ایستاده بودند تا نوبتشان شود و از فشار آوردن به هم و جلو زدن از یکدیگر هم جداً خودداری میکردند. نوبتم که شد، اسم و فامیلم را پرسیدند و شماره و آدرسم را گرفتند و گفتند: «کی تا اینجا آوردت؟» گفتم: «خودم.» با هم پچپچ کردند و بعد گفتند کار تو را باید زودتر از بقیه راه بیندازیم. سریع دست و پایم را گرفتند و یک نفر هم یک آمپول عضلانی کت و کلفت بهم زد. بعد از چند روز که به هوش آمدم، گفتم: «قضیه چی بود؟» گفتند: «خوشبختانه آزمایشهای اولیه موفقیتآمیز بود. فعلا برو تو قفست تا دوباره صدات کنیم.» گفتم: «چی واسه خودتون تفت میدید؟ مگه خرس قهوهای شکار کردید که بکنیدش توی قفس؟» بعدش اما تا قفسم را از دور دیدم، دیگر حرف اضافه نزدم و با اشتیاق زیادی پریدم داخلش. بعد از چند روز دوباره آمدند سراغم و یک آمپول عضلانی کت و کلفت دیگر بهم زدند و دوباره چند روز خوابیدم و اونها توی این چند روز قشنگ همه چیز را آزمایش کردند و بعدش دوباره کردنم توی قفس خوشگلم. خودم که چیزی یادم نمیآید، اما اینها میگویند چند دیوانه خطرناک و زنجیری بودهایم که فرار کرده و آن روز جمعآوری شده و تحویل مرکز داده شده بودیم.