«قدیکوتاه، نگاهی روشن و دستهایی که با انگشتر عقیق صاف روی میز ستاد مشترک روی هم قرار گرفته» این توصیفی است از سرلشکر شهید علی صیاد شیرازی. 10 سال پیش از پیروزی انقلاب هم تیمساریوسفی فرمانده یکی از لشکرها در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آنقدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران خواهد شد.» بخت یار شُد و صیاد در بزنگاهترین نقطه تاریخی در مهر ماه سال ۱۳۶۰ «فرمانده» شد. «رنجر»، «چترباز» و «فرمانده» عنوانهایی است که آن سالها در میدان جنگ صیاد را با آن صدا میزدند. حالا در سالگرد شهادت شهید صیاد شیرازی «مریم صیادشیرازی» فرزند ارشد شهید در گفتوگو با «شهروند» روایتگر آن سالها است. پیش از این بخش کامل این گفتوگو در ویژه نامه چهلمین سالگرد انقلاب اسلامی در «شهروند» منتشر شده بود.
آخرینبار کی پدر را دیدید؟
چهار پنج روز پیش از شهادت، عید غدیر بود؛ چون پدرم خیلی به اعیاد معتقد بود. قضایای عید، تولد ائمه و مناسبتهای مذهبی در خانه ما پررنگ میشد. عید همیشه در منزل پدری حاضر بودیم. آن روز صبح که ما رفتیم پدر نبود. مادرم گفت: «رفتن دیدن آقای خامنهای؛ دیدار عمومی.» بعد با کمی فاصله گفت: «برایتان یک خبر خوش هم دارم، بابا درجه سرلشکری گرفت.»
برای نخستینبار در انقلاب چنین درجهای اعطا میشد.
بله؛ ما همه منتظر بودیم بابا از ملاقات برگردد، به این فکر میکردیم چطور غافلگیرش کنیم. نزدیک ظهر بود که آمد، یک گلدان بزرگ هم به عنوان هدیه برای مادرم به همراه داشت. به مادرم که رسید، گفت: «این به پاس زحماتی که کشیدی.»
وقتی پدر آمد، غافلگیر هم شد؟
همه دور بابا را گرفتیم و تبریک گفتیم. بابا ولی با همان چهره و خندههای همیشگی برخورد کرد و گفت: «خوشحالم نه به خاطر درجه، نه مقام و نه به خاطر جایگاه، خوشحالم به خاطر اینکه رهبری از من راضی است.» این آخرین حرفی است که از پدرم به یاد دارم. معمولا اهدای درجه روز ارتش اتفاق میافتد؛ قرار بود 29 فروردین این مراسم برگزار شود.
شما فرزند ارشد پدر هستید، طبیعتا از پدر خاطرههای بیشتری در ذهن دارید؛ پدر در انتخاب همسر و انتخاب رشته دخالتی داشتند؟
اصلا اینطور نبود. من روانشناسی خواندم، معمولا آدمها در عرصه نظامی با توجه به مشغلههای حرفهای کمتر وقت برای فعالیت مشورتی در خانه دارند اما به جرأت میگویم در این موضوع ما بهره کامل را از حضور بابا بردیم. در مورد انتخاب همسر هم چون اولین تجربه بابا بود، خیلی پرسوجو کرد حتی با مشاور روانشناسی هم مشورت کرد.
کمتر چهره سیاسی این کار را میکند.
واقعا؛ با آن حجم و مسئولیت از لحظه خواستگاری با تمام دغدغه در تعیین مهریه، جهیزیه و فرآیند مناسک ازدواج با کارشناسان مشورت میکرد.
شرط خاصی هم داشت.
حتما بسیجی و سابقه جبهه داشته باشد، من 18 ساله بودم و آنقدر در آن فضا نبودم. بابا میگفت که وقتی فردی خود را در برابر مملکتش مسئول میداند از پس زندگی هم برمیآید.
در دوران جنگ چطور؟
وقتی بابا رفت من دبستانی بودم، وقتی برگشت دبیرستانی شدم، آن سالها حضور پدر را کمتر تجربه کردیم.
در طول سالهای جنگ پدر چندبار به خانه آمد؟
به تعداد انگشتهای دست من پدرم را در طول سالهای جنگ ندیدم؛ نه عید میآمد و نه تعطیلات. مادر میگفت که یک سرباز هم مرخصی دارد؛ شما آنوقت سالی یکبار هم نمیآیی. پدر هم در جواب عذرخواهی میکرد و میگفت که حضور من آنجا یک تکلیف است؛ اما در آن دوران هم از ما غافل نبود، یادم هست من کلاس پنج بودم، مدیر من را خواست و گفت بابا از جبهه زنگ زده و درس تو را پرسیده است.