ماجراى گم شدن تابلوى معروف
 
سرنوشت مبهم يك ازدواج نمادين در عالم هنر
 

 

احمدرضا دالوند نقاش، گرافیست

بيان اين خاطره كه به 35‌سال پيش مربوط مى‌شود، شايد به پيدا شدن اين اثر كمك نكند، اما به نزديك شدن بيشتر ما به اين تابلو ممكن است يارى برساند:  
سال ۱۳۵۸ بود و دانشگاه تهران روزهاى عجيبى را سپرى مى‌كرد. گويى همه مى‌دانستيم كه در يكى از صفحات مهم كتاب تاريخ ايران حضور داريم.  به جرأت مى‌گويم كه هيچ شعفى و هيچ جذبه‌اى در هيچ كجاى جهان نمى‌توانست با شوق زيستن در آن فضا مقايسه شود.
سال ۵۸ هيچ شباهتى با سال‌هاى قبل و سال‌هاى بعد از ۵۸ نداشت. سال، ۵۸ ‌سال ۵۸ بود. چيزى مثل «نوجوانى» بود. نوجوانى كه آخرين نشانه‌هاى كودكى را طى كرده ولى هنوز گام در دنياى آدم بزرگ‌ها نيز نگذاشته: نه خامى كودكانه را و نه پختگى بلوغ را دارد. در 58 چيزى بود كه هرگز تكرار نخواهد شد. صفاى باطن آدم‌هايى كه «۵۸» را در خود زنده نگه داشته‌اند، هنوز هم به ندرت پيدا مى‌شود. در چنين فضايى بود كه به دانشگاه تهران، دانشكده هنرهاى زيبا راه پيدا كردم. در آن زمان، در ‌سال اول رشته هنر، انتخاب رشته‌اى در كار نبود و يك‌سال اول دروس عمومى و پايه داشتيم. در ترم دوم‌ سال اول درسى بود تحت عنوان آشنايى با رشته‌هاى تجسمى، تا دانشجويان‌ سال اولى بتوانند يكى از رشته‌هاى: نقاشى، گرافيك، مجسمه‌سازى و طراحى صنعتى را آگاهانه انتخاب كنند. ما هنوز‌ سال اولى بوديم و در شمار كسانى كه در رشته خاصى تحصيل مى‌كردند، به حساب نمى‌آمديم. استاد ما در درس طراحى، ‌هانيبال الخاص بود. يك روز ‌هانيبال با هيجان هميشگى‌اش اعلام كرد كه بچه‌ها، مى‌دانيد توى دانشكده شما يك انبار پر از تابلوهايى هست كه كارنامه فارغ‌التحصيلى دوره‌هاى گذشته رشته نقاشى را نشان مى‌دهند؟... و ادامه داد: من فقط مى‌دانم كه آن‌جا محل نگهدارى تابلوهاى زیادى است كه خيلى از آنها الان ريش‌سفيد نقاشى ما هستند و اسم و رسمى دارند. بعضى تابلوها هم يادآور نام كسانى است كه از يادها رفته‌اند يا اصلا كسى اسم‌شان را نشنيده است. الخاص گفت: چه فايده دارد كه اين همه تابلو در يك فضاى تاريك و سربسته نگهدارى شود؟‌ هانيبال ما دانشجويان ‌سال اولى را تشويق (بخوانيد تحريك) كرد تا به هر طريقى شده در انبار را باز كنيم و تابلوها را از انزواى فراموش شده خارج كنيم. فضاى حاكم بر دانشكده طورى بود كه مى‌شد از اين اقدامات غيرمترقبه و نامرسوم انجام داد. ما هم در و پيكر محل نگهدارى تابلوها را در يك اقدام دسته‌جمعى بازكرديم. الخاص هم از نفوذ خودش استفاده كرده و بزرگترين سالن دانشكده را واقع در بالاى رستوران دانشكده و در محلى كه هم‌مرز با دانشكده ادبيات بود، در اختيار ما گذاشت. ديدن آن همه تابلو كه روزى به‌عنوان پايان‌نامه و تز ليسانس اجرا شده و با نظر هيأت ژورى، ژوژمان (قضاوت) شده و نمره قبولى گرفته‌اند، براى ما سال اولى‌ها خيلى هيجان‌انگيز بود. در بين تابلوها به دنبال يك امضاى آشنا مى‌گشتيم: على‌اكبر صادقى، عباس كيارستمى، رویين پاكباز، سهراب سپهرى، منصور قندريز، على آذرگين، صادق بريرانى، على اسفنديارى، محمدعلى شيوايى (كاكو)، پاينده شاهنده، سيما كوبان و... مرتضى مميز!
نام‌هاى بسيارى در آن نمايشگاه بى‌نظير و استثنايى ديده مى‌شد، تابلويى با امضاى مشهور مميز، اما با همه تفاوت داشت. مميز مضمونى كاملا تازه و غيرمنتظره را انتخاب كرده بود. موضوع تابلوى پايان‌نامه او يك مراسم عروسى بود. تعدادى آدم، غالبا با كت و شلوار مشكى، كراوات‌زده، مرتب و مؤدب كنار هم ايستاده‌اند و عروس و دامادى را در حلقه خود گرفته‌اند. در مركز تابلو داماد (تصوير مميز جوان) در كنار عروس (تصوير نيم تنه مجسمه ونوس روى چهارپايه) به چشم مى‌خورد. افراد حاضر در تابلو، درواقع اساتيد وقت هنرهاى زيبا هستند: مهندس هوشنگ  سيحون، علی‌محمد حیدریان، پروفسور مقدم، خانم صدر، محمود جوادي‌پور و علی آذرگين.
مميز براى تحقق ايده‌اش ‌بايد همه حاضرين را با شبيه‌سازى بسيار دقيق و واقع نمايانه تصوير مى‌كرد و نيم‌تنه ونوس را با تكنيك ساخت‌وساز (آنتيك) و فضاسازى صحنه اعم از ديوار، پارچه، چوب، گچ، تور و چهره آدم‌ها را با مهارت اجرا مى‌كرد تا بتواند موازين و معيارهاى آكادميك استاد علی‌محمد حيدريان را برآورده سازد. طراحى و اجراى دقيق تك‌تك عناصر بصرى، چشم سختگير على محمد حيدريان را قانع كرده و رضايت او را جلب كرده بود، اما فضاسازى تابلو، حس و حال متفاوت و مدرنى دارد كه برحسب ضرورت موضوع، اجرايى واقع‌نمايانه را مى‌طلبيده است. نقل است كه به علت سختگيرى‌هاى استاد حيدريان و تأكيد ويژه‌اى كه آن مرحوم بر آكادميسم داشت، مميز اين تابلو را مخفيانه در بيخ گوش استاد نقاشى كرد ولى به هنگام ارایه در مراسم فارغ‌التحصيلى، نظر استاد حيدريان و ساير اعضاى هيأت ژورى را جلب كرده و با بالاترين نمره قبول شد.
با نظارت ‌هانيبال الخاص، همگى درحال نصب تابلوها بوديم تا يك نمايشگاه انقلابى و غيرمنتظره را فراهم كنيم. به‌خاطر دارم‌ هانيبال الخاص كه سابقه جدال لفظى با مرتضى مميز را داشت در مقابل تابلوى مميز ايستاد و همه دانشجويان را جمع كرد و با اشاره به دست داماد (تصوير مميز در تابلو) كه در جيب كت‌اش بود، به همه ما گفت: ببينيد، چون مميز نمى‌توانسته «دست» بكشد، كلك زده و دستش را توى جيب‌اش فرو كرده و اضافه كرد: هركس نتواند دست بكشد، طراحى‌اش ضعيف است و هركس كه طراحى‌اش ضعيف باشد، معلوم است كه نقاش نمى‌شود و مجبور است گرافيست شود.
هانيبال اين كلمات را با خنده‌اى بدجنسانه و ظفرمندانه بيان مى‌كرد و به‌طور غيرمستقيم به ما كه دوره يك ساله عمومى را در‌ سال نخست مى‌گذرانديم، خط مى‌داد كه به رشته گرافيك، جايى كه بزرگانش نمى‌توانند: «دست»  بكشند، نرويم و جذب رشته نقاشى شويم.
در آن روزهاى پرغوغاى سال، ۵۸ نمايشگاه استثنايى پايان‌نامه دانشجويى هنرمندان از اواخر دهه ۳۰ تا ‌سال ۵۷ به ديوار دانشگاه نصب بود. اما ازدحام اخبار و حوادث سياسى و انقلابى، موجب شده بود كه رسانه‌هاى آن زمان چنين فرصت تكرار ناشدنى را از دست بدهند.
به یاد دارم که در ارديبهشت‌ماه ‌سال 1384، وقتى كه الخاص چند ماهى را در تهران مى‌گذراند، شبى درباره مميز صحبت مى‌كرديم.‌ هانيبال كه طرح‌هاى كتاب گيل‌گمش مميز را به‌تازگى در «مان هنرنو» ديده بود، از دقت و قدرت بيان طرح‌هاى مميز با شگفتى و احترام ياد كرد و پا را فراتر گذاشته، نام او را در زمره معدود هنرمدانى برشمرد كه بيان اكسپرسيونيستى را به درستى درك كرده‌اند. شنيدن اين توصيفات از الخاص كه اوایل انقلاب،  آن برخورد را در جمع دانشجويان با نقاشى ونوس مميز كرده بود، براى من جای شگفتی داشت. هنگامى‌كه حيرت مرا ديد با مكثى طولانى و حالتى متفكرانه گفت: «هميشه بين من و مميز درگيرى لفظى بود، ... در همه اين سال‌ها، نه او به درستى مرا شناخته و نه من او را ...» ‌هانيبال حتى از من خواست كه تحسين او را به مميز انتقال دهم.
در يكى از همان روزهاى‌ سال  1358كه آن نمايشگاه رؤیایی در هنرهاى زيباى تهران برقرار بود، يكى از دانشجويان گرافيك (م.ع) موضوع تابلوی پایان‌نامه را با مميز درميان گذاشت. مميز با اين‌كه از روبه‌رو شدن با الخاص كمى اكراه داشت، اما از فرط كنجكاوى به ديدن نمايشگاه آمد. جمله‌اى كه مميز در لحظه مواجه شدن با تابلويش گفت را هرگز فراموش نمى‌كنم. مميز در حالى كه از تعجب خيره به اثر نگاه مى‌كرد، گفت: «توى آسمان‌ها دنبالش مى‌گشتم، اينجا بوده، تو انبار...؟!»
مرتضی ممیز با همان لهجه تهرانی گرم و جاندار قدیم مخصوص خودش، همان روز به (م.ع) گفت: شما‌ها كه خوب بلدید انبارها را به هم بريزيد، اين تابلو را هم براى من از اينجا خارج كنید. تابلوى ونوس توسط (م.ع) از نمايشگاه خارج شد. در اين مورد هيچ شكى ندارم. ناگفته نماند آن روزها دانشگاه تهران محیط غریبی داشت  و هرکسی که دلش می‌خواست به هرجای دانشگاه می‌توانست رفت و آمد کند... (به چشم خودم دیدم که یک وانت بار در ضلع شرقی دانشگاه، یعنی خیابان آناتول فرانس) (قدس) با هماهنگی (م.ع) منتظر بود و با حرکات سریع او و راننده تابلو را به آن سوی نرده‌هاي دانشگاه انتقال
دادند. این‌که او تابلو را به مميز تحویل داد یا نه را به‌خاطر ندارم. اما از طرز برخورد همسر ممیز و همکاران و دوستان نزدیک‌اش پیداست که (م.ع) تابلو را هرگز به ممیز نداده است. هرچند که اخيرا (م.ع) در يك تماس تلفنى به من گفت: تابلو را به مميز تحويل داده است و مميز در ازاى اين زحمت او، قول داده بود كه يكى از كارهاى جديدش را به (م.ع) هديه كند. (م.ع) مى‌گويد مميز هيچ وقت به قولش عمل نكرد و كادوى مرا نداد. سرنوشت مبهم يك ازدواج نمادين در عالم هنر، به این صورت که من از زمان دانشجویی به خاطر دارم، رقم خورد.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/15461/-سرنوشت-مبهم-يك-ازدواج-نمادين-در-عالم-هنر