زوجی خوشبخت بیست و پنجمین سالگرد ازدواج خود را جشن گرفتند. آنها در شهرشان بسیار مشهور بودند. همه میدانستند که این دو در طول 40 سال زندگی مشترک حتی کوچکترین اختلافی با هم پیدا نکردهاند. در مراسمی که از سوی شورای شهر به این مناسبت برپا شده بود، خبرنگار یکی از روزنامهها به سراغ مرد رفت تا در خصوص راز این مقدار از تفاهم و یگانگی با او حرف بزند. پیرمرد وقتی در برابر سوال خبرنگار قرار گرفت نفس عمیقی کشید و گفت: دلیل این امر به دوران ماه عسل ما بر میگردد. زمانی که به ییلاق رفته بودیم. ما برای اسب سواری دو اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر کمی سرکش میآمد. سر راه بعد از یک تپه، اسب همسرم ناگهان پرید و او را از روی زین انداخت. همسرم خودش را جمع کرد. به پشت اسب زد و گفت: «یادت باشه. این بار اولت بود.» دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد از مدتی دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم با آرامش به اسب نگاهی انداخت و گفت: «فراموش نکن. این دومین بارت بود.» دوباره به راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت، او هفت تیرش را از داخل کیف برداشت و با آرامش به سر اسب شلیک کرد و حیوان بدبخت را کشت. من که در آن لحظه شوکه شده بودم، سر همسرم فریاد کشیدم و گفتم: «این چه کاری بود کردی روانی؟ حیوان بیچاره را کشتی! دیوانه شدی؟» همسرم با خونسردی نگاهی به من کرد و گفت: «یادت باشه عزیزم. این بار اولت بود!»