بیکاری بهترین شغل دنیاست
 

 

داودنجفی طنزنویس

وقتی از خدمت برگشتم تازه بدبختی‌هام شروع شد. یعنی قبل از آن کسی هیچ فشاری نمی‌آورد ولی به محض این‌که کارت پایان ‏خدمتم آمد همه‌ فشارها شروع شد. اصلا نمی‌دانم چه قانونی است که پسرها بعد از خدمت هم باید شاغل باشند و هم متاهل. یعنی ‏بیکاری در دوران پساخدمت از کار توی معدن سخت‌تر است. ولی همیشه در روی یک پاشنه نمی‌چرخد، یک‌روز رسول که ‏دوست دوران دبیرستانم بود و بعد از سال‌ها توی خیابان دیده بودمش، به سراغم آمد و گفت: «پرنده‌ اقبال نشسته روی دوشمون، ‏یه نفرو پیدا کردم شرکت آسانسورشو می‌خواد تعطیل کنه، بیا ازش بخریم.» واسه منی که پرنده‌ اقبال در بهترین حالت روی ‏هیکلم اجابت مزاج می‌کرد، این حرف یک قلقلک عجیبی بود. یک هفته‌ تمام  آویزان همه‌ جای دوست و آشنا شدم تا پول قرض ‏بگیرم و با رسول شرکت آسانسور راه بیندازیم. چه برج‌هایی که قرار بود به دستان توانمند ما آسانسورشان نصب شود. این تازه ‏شروع کار بود چون من آدمی نبودم که ثابت بشینم، قطعا شرکت را گسترش می‌دادیم. روزها مثل بیل گیتس توی خیابان راه ‏می‌رفتم و پول‌هایم را روی زمین می‌ریختم و توجهی نمی‌کردم تا مردم صدایم بزنند و بگویند: «قربان پولاتون ریخت» من هم ‏بگویم:   «تو زمانی که من دولا میشم و این پولو برمی‌دارم شرکتم‌هزار برابرشو در میاره» بعد هم بی‌اعتنا به آنها دور می‌شدم. ‏ولی قسمت دوم ماجرا هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتاد و من هرچه پول می‌ریختم دو ثانیه بعد برمی‌گشتم و می‌دیدم نیست. با این‌حال تا ‏همین جایش هم خوب بود. شرکت را خریدیم و به طلبکارها قول دادیم شش ماه نشده کل پولشان را با سود پسشان بدهیم. شش ماه ‏شد یک‌سال و خبری از سود نبود، تازه کلی بدهی جدید هم بالا آوردیم. رسول همیشه می‌گفت: «تامنو داری غم نداشته باش، من ‏مث کوه اینجام» رسول شد نخستین کوه فراری ایران و من ماندم و کلی بدهی. از بس از دست مامور و طلبکارها فرار می‌کردم توی ‏فکر افتاده بودم بعد از خلاصی از شرشان بروم تیم دومیدانی تست بدهم. یک روز طبق معمول هرروز از خانه بیرون زدم که ‏دوباره سر وکله‌ یکی از طلبکارها پیدا شد. از ترس پا به فرار گذاشتم ولی کیف مدارکم و موبایلم از دستم افتادند. بعد که از ‏شرشان خلاص شدم به آن‌جا برگشتم ولی خبری از آنها نبود. گندشان بزند، فرصت نمی‌دهند چیزی از دست آدم بچکد. از ترس ‏این‌که طلبکارها در خانه بیایند وآن‌جا خِفتم کنند تصمیم گرفتم یک‌ماهی به شهرستان بروم تا آب‌ها از آسیاب بیفتند. بعد از یک‌ماه ‏که برگشتم دیدم پارچه‌ سیاه درخانه‌مان زدند. بی‌خیال زندان رفتن شدم، زنگ زدم و رفتم داخل. همه از تعجب شاخ در آوردند. ‏کسی باورش نمی‎شد خودم باشم. بابا که اصلا زیر بار نمی‌رفت. تا این‌که چندتا نشانه دادم که به نفعش هم نبود. همان لحظه گفت: ‏‏«حله خود خرتی خوب شد؟ فقط یه سوال دارم چطوری این نقشه رو کشیدی؟» دهانم مثل کروکودیل باز مانده بود، پرسیدم:  «کدوم ‏نقشه؟ کدوم کار؟» بابام گفت:  «همون بنده خدا که مدارکتو بهش دادی و با ماشین بهش زدی تا مرگ مغزی بشه، ماهم نمی‌دونستیم ‏که تو نیستی، با گوشیت زنگ زدن به ما، مدارکتم که تو جیبت بود، صورتتم قابل تشخیص نبود، ماهم اعضاتو اهدا کردیم، پول ‏دیه‌ت رو هم گرفتیم، پول طلبکارا رو دادیم و بقیه‌شم گذاشتیم تو بانک سودشو می‌گیریم، شناسنامه‌ا‌ت رو هم باطل کردیم» دلم برای ‏روزهایی که بیکار بودم و کنار خانه می‌خوابیدم تنگ شده بود.‏


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/152780/بیکاری-بهترین-شغل-دنیاست