حسن حسنزاده | انگار چهل هزار فرزند داشت. چهل هزار غم دوري و چهل هزار اميد براي ديدار دوباره. همپاي پدران و مادراني كه از اندوه فراق فرزند دربندشان كمر خم كرده بودند، اشك ريخت. او براي رسيدن سطر به سطر نامه اسيري كه براي دلخوشي مادر مينوشت: «اگر از حال من بپرسيد، خوبم و ملالي نيست جز دوري شما» خون دل خورد. دوري مادر از فرزند اسير، انگار دوري او بود از تمام آغوشهاي نيمهتمام مادرانه. بهجت افراز، غم 570 شهيدي را كه در اسارت پر كشيدند، يكجا در سينه داشت و به تنهايي براي چهل هزار اسيري كه غروبهاي غم زده اردوگاه را به انتظار نامه مادر بودند، مادري كرد. رئيس سابق اداره اسرا و مفقودين هلالاحمر، در طول 18 سال خدمتش در اين اداره با خاطرات تلخ و شيرين اسرا و خانوادههايشان زندگي كرد و براي لقبامالاسرا، شايستهترين بود. در ادامه گوشهای از خاطرات مادر محبوب اسرا و آزادگان جنگ تحميلي را بخوانید.
عراقيها نامهها را سانسور ميكردند
هنوز هم وقتي از اسرا حرف ميزند، با نگاه مادرانهاش از واژه «بچهها» استفاده ميكند. انگار همه آن چهل هزار اسيري كه خودش آنها را «آزاده دربند» ميناميد، فرزندان او بودند. بچههايي كه در تمام مدت اسارت غمشان را ميخورد، با بيخوابي آنها و مادرانشان بيخواب ميشد و براي رسيدن خبري از اردوگاههاي عراق، مثل مادري بيقرار بود. بهجت افراز حرفهايش را با وظيفه اداره اسرا و مفقودين هلالاحمر در دوران دفاعمقدس آغاز ميكند: «هميشه روياي كمك به رزمندگان را در سر ميپروراندم. حتي دلم ميخواست اسلحه دست بگيرم و به منطقه بروم اما عقل وشرع اين اجازه را به من نميداد. طولي نكشيد كه مرحوم دكتر وحيد دستجردي كه آن موقع رئيس هلالاحمر بود و از طريق خواهران همسرش من را ميشناخت، گفت آقاي صدر كه مديركل امور بينالملل هستند براي رسيدگي به مسائل و مشكلات خانواده اسرا و مفقودين احتياج به كمك دارند و من شما را پيشنهاد دادم.» با فعاليت اداره اسرا و مفقودين، تلاشهاي شبانهروزي افراز و همكارانش هم آغاز شد: «هر روز تعداد زيادي مراجعهكننده داشتيم. خانوادههايي كه از سرنوشت فرزندانشان اطلاعي نداشتند. پس از اينكه خانوادهها فرمهاي مخصوص را پر ميكردند، آن اطلاعات را براي نماينده صليبسرخ در تهران ميفرستاديم تا به ژنو ارسال شوند. آن اطلاعات هم از آنجا به نمايندگي صليبسرخ در بغداد فرستاده ميشد و آنها پيگيري ميكردند كه آيا فلان شخص در عراق اسير شده يا نه.» افراز مكثي ميكند و ادامه ميدهد: «اگر دولت عراق اجازه بازديد از اردوگاه اسرا را به نمايندگان صليبسرخ ميداد اسرا ميتوانستند اعلام حضور كنند و اگر بنا به هردليلي اجازه داده نميشد، ممكن بود حتي اسيري 10 سال يا بيشتر بهعنوان مفقودالاثر در نظر گرفته شود و خانواده و دولت ايران اطلاعي از او نداشته باشند. در مورد اول اسرا از نمايندگان دو كارت دريافت ميكردند. صليبسرخ در هر بازديد تعدادي برگ مخصوص نامه به اسرا ميداد؛ يكي سفيد كه به خانوادههايشان نامه بنويسند(اين نامهها توسط سانسورچيهاي عراقي سانسور و يا مطالبي به آنها افزوده ميشد) و ديگر برگها نيز به رنگ آبي بود كه فقط شامل اعضاي خانوادهها ميشد و از زير دست سانسورچي زودتر به دست اسرا ميرسيد.»
ديگر نامهاي از پسرم نميرسد
هنوز هم آن صحنههاي دردناك انگار برايش بيكم و كاست تكرار ميشوند. روزهايي كه به قول خودش با رسيدن خبر شهادت يك آزاده دربند، تمام اداره عزاخانه ميشد و يا اندوه مادري كه پس از شنيدن خبر شهادت فرزند، سكوت خردكنندهاش راهروي اداره را در خود ميبلعيد. افراز سختترين لحظههاي خدمتش را رسيدن خبر شهادت آزادگان دربند ميداند و ميگويد: «يكي از صحنههاي غمبار، اسفناك و جگرسوزي كه در مدت خدمتم در اداره داشتم، خبر شهادت آزادگان دربند بود. چه مفقوديني كه شهيد ميشدند و چه اسرايي كه نامه ميدادند و به شهادت ميرسيدند. معمولاً خبر شهادتشان بهصورت دستهجمعي و در گروههاي 10 و 15 نفره اعلام ميشد. عراقيها عكس پيكر مطهر شهدا را كه نيمه برهنه بود، همراه با گواهي پزشكي قانوني، محل دفن، شماره قبر و نيز علت شهادت را ارسال ميكردند. در گواهيهاي فوت ايست قلبي، اسهال خوني و... عامل فوت اعلام ميشد. اما براي همه ما سخت بود كه باور كنيم آن جوانهاي رشيد نه در اثر شكنجههاي بيرحمانه و گرسنگيهاي مزمن چند ساله، كه از اين طريق به شهادت رسيده باشند.» حرفها كه به اينجا ميرسد، خاطرهاي دردناك به ذهنش هجوم ميآورد. لحظههاي سخت رساندن خبر شهادت فرزند به مادري كه هر روز، كوچه را براي استقبال از دردانهاش آب و جارو ميكرد؛ اما آخرين عكس پسر تمام سهمش از آن رؤيا شد: «يك روز صبح گواهي شهادت اسيري جوان به دستمان رسيد. نميدانستم به خانوادهاش چطور اطلاع دهم. در همين فكر بودم كه خانم جواني وارد اتاقم شد تا از پسرش خبر بگيرد. او مادر همان اسيری بود كه ساعتها فكرم را مشغول كرده بود. تعریف کرد وقتي باردار بوده شوهرش فوت كرده: «بعد از فوت همسرم خانوادهاش كه از ثروتمندان شهر بودند سراغ من و تنها پسرم را نگرفتند. بعد از ديپلم پسرم بنا به درخواست خودش راضي شدم به جبهه برود چون دلم ميخواست خدمتي به انقلاب و امام كرده باشم.» افراز مكثي ميكند و ادامه ميدهد: «درد دلش كه تمام شد، بسماللهگفتم و شروع كردم. سخت بود اما جريان شهادت پسرش را به او گفتم. در چشمانم نگاه كرد و يك پلاك از گردنش درآورد. گفت: پلاك پسرم است بوي او را ميدهد... اين را گفت و پرونده پسرش را كه شامل عكس، محل دفن و گواهي پزشكي و... بود با دستي لرزان گرفت و آرام از اتاق بيرون رفت. ميدانست ديگر نامهاي دركار نخواهد بود.»
بالاخره دخترش را در آغوش گرفت
18 سال خاطره تلخ و شيرين، سهم مادر اسيران ايراني از خدمترساني در هلالاحمر است. خاطرههايي كه عكسها و تصاوير قديمي برايش زنده ميكنند و گاهي نم اشك و گاهي نيز لبخند روي صورتش مينشانند. افراز يكي از آن خاطراتش را اينطور تعريف ميكند: «خانمي كه شوهرش اسير بود و يك دختربچه داشت ميآمد اداره و ميگفت ميخواهد از شوهر اسيرش طلاق بگيرد. ميگفت صبرش تمام شده و نميتواند به اين وضع ادامه دهد. مرتب از ما ميخواست به شوهرش نامه بنويسيم و بخواهيم كه اورا طلاق دهد. بالاخره يك نامه به آن اسير نوشتم و جريان را توضيح دادم. نگران بودم. از او خواستم اگر ميتواند نامهاي بنويسد و همسرش را به ادامه زندگي راضي كند و يا در غيراين صورت وكالت نامهاي بفرستد و همسرش را طلاق دهد. مدتي بعد جواب نامه آمد. آن اسير خطاب به رئيس هلالاحمر نوشته بود لطفاً همسر بنده را به نيابت از من طلاق دهيد. از آقاي وحيد دستجردي اجازه گرفتم و اين كار را انجام دادم.» با گذشت بيش از دو دهه از آن ماجرا، اما هنوز اين خاطره تلخ برايش تازه است: «برايم بسيار دشوار بود. اين كار تمام روحيهام را بههم ريخت. بعد از اينكه صيغه طلاق جاري شد از دفتر بيرون آمدم. در راه بازگشت به اداره مدام در فكر آن اسير بودم كه از اين پس چگونه ميخواهد روزهاي تلخ اسارت را پشت سر بگذارد. يك روز آن خانم دوباره آمد و گفت تصميم به ازدواج دارد. آن زمان بنياد شهيد پرورشگاهي مخصوص نگهداري از فرزندان شهدا و مفقودين بيسرپرست داشت. بنياد نيز بعد از ازدواج آن خانم حضانت دخترك را از مادرش گرفت و به اين پرورشگاه داد. ديگر ماجراي آن اسير و دختر خردسالش دغدغهام شده بود تا اينكه آزادي بزرگ از راه رسيد. وقتي آن اسير بازگشت و دخترش را نزد خود برد، انگار باري از روي شانههايم برداشته شد.» ميان اين تلخيها اما خبر خوش ازدواج هم كم نبود. اسرايي كه بر ميگشتند و همسرشان را به خانه بخت ميبردند. افراز عكس حضورش در مراسم ازدواج يك زوج را نشان ميدهد و ميگويد: «18 سال در خانواده اسرا و مفقودين غرق بودم. آنقدر كه حتي مشكلات خانوادگيشان را هم به من ميگفتند. عروس از مادرشوهر، مادرشوهر از عروسش برايم ميگفت. بينشان را آشتي ميدادم. براي من هم لذتبخش بود كه ميتوانم اشكي را پاككنم، قلبي را شاد كنم و نامهاي را به دست يك مادر و يا همسر منتظر بدهم.»
آن خستگيها با ورود اسرا به در شد
هر بار كه نامهاي ميآمد، هر وقت كه اسيري ازبند رژيم بعث آزاد ميشد و به آغوش وطن باز ميگشت، شادترين روز امالاسرا رقم ميخورد. آزادي بزرگ اسرا اما آن آرزويي بود كه بهجت افراز براي تمام پسران دربندش هر روز از خداوند طلب ميكرد. حرفها كه به ماجراي آزادي اسرا ميرسد، افراز باز هم يادي از رزمندگاني ميكند كه در تمام آن 10 سال شكنجههاي رژيم بعث را تحمل كردند: «در عرض 10سال يعني از شروع جنگ تا آزادي بزرگ اسرا، در اداره حدود 6 ميليون نامه از طرفين رد و بدل كرديم. پيش از آزادي بزرگ اسرا، 19 سري آزادي كوچك داشتيم.
اين جوانها مجروح جنگي و يا مريض و بيمار بودند كه طبق قوانين بينالمللي بايد آزاد ميشدند. وقتي به وطن بر ميگشتند از زجرها و شكنجههايي ميگفتند كه در اردوگاههاي عراق به اسرا وارد ميشد و ما هم اين رفتار را به صليبسرخ منعكس ميكرديم.» افراز اما از حال و هواي آزادي بزرگ ميگويد: «سالها انتظار داشتيم كه آزادهها برگردند. در زمان جنگ و 2 سال بعد از آن تا زماني كه آزادهها به وطن برگردند،هالهاي از غم روي كشور ما بود.
كسي آنچنان كه بايد خنده روي لبهايش نميآمد. اما جريان آزادي اسرا و ورود آنها به ايران يكي از بزرگترين معجزاتي است كه در تاريخ انقلاب اسلامي ما اتفاق افتاده است. اين آزادي واقعاً يك رؤيا بود. وقتي براي استقبال گروهي از اسرا به مرز خسروي رفتم، صورتهاي استخواني،گونههاي بيرون زده، اندامهاي لاغر بچهها آنچنان شاد و پر انرژي جلوه ميكرد كه همه ما از وجود خود احساس شرم ميكرديم. با نخستين قدمي كه اولين آزاده بر خاك ايران گذاشت، تمام خستگيهاي جسمي و روحي اين چند سال از تنم بيرون
رفت.»
پدر برايت شكلات آوردهام
براي اسرا مثل مادر بود و براي خانوادههايشان سنگ صبور. آنقدر كه به اندازه تمام 40 هزار اسير دفاع مقدس، ذهنش از آغوشهاي مادرانه، حسرتهاي به دل مانده و روياهاي دست نيافتني پر است. افراز ماجراي ديگري از همنشينياش با خانوادههاي اسرا را تعريف ميكند: «روزي در اتاق كارم نشسته بودم كه خانمي وارد اتاق شد. از چهرهاش معلوم بود وضع روحي مناسبي ندارد. شروع به صحبت كرد. مثل اينكه شوهرش مفقود شده بود. گفت چند شب پيش خواب شوهرم را ديدم. صبحش آن خواب را براي دخترم تعريف كردم كه پدرت به خوابم آمده. دخترم پرسيد: بابا چه شكلي بود؟ چطور به خواب تو آمد؟ من هم با حوصله به سؤالهايش جواب دادم. او به مهد رفت و من هم به محل كار.» افراز مكثي ميكند و ماجرا را از زبان همسر آن اسير ادامه ميدهد: «وقت خواب، دخترم گفت ميخواهم كنار تو بخوابم. گفت دلم براي بابا تنگ شده. ميخواهم امشب كه بابا به خواب تو آمد من هم او را ببينم. چشمهايش پر از اشك شد. خواستم بگويم دخترم اين كار غيرممكن است. اما او خيلي كوچك بود و نميتوانستم قانعش كنم. موقع خواب متوجه چيزهايي در جيبش شدم. گفت امروز در مهدكودك به ما شكلات دادهاند. من هم آنها را آوردم كه امشب در خواب تو به بابا بدهم.» زندگي با روايتهاي تلخي كه با هر نشانه كوچك در خاطر خانم افراز مرور ميشوند، به اندازه ذرهاي هم آن دردها را كهنه نكرده است. مادر محبوب اسرا، با بغضي شبيه به دلتنگي آن دختر خردسال براي ملاقات پدر ميگويد: «دردناك بود. روحيه لطيف آن دخترك و فكري كه در ذهنش براي ديدار با پدر ميپروراند. آن روز وقتي مادر جوان اين خاطره را برايم تعريف كرد، هردو اشك ريختيم. سعي كردم مادر جوان و منتظر را دلداري بدهم، درحالي كه ميدانستم زخمهايش آنقدر عميق است كه با مرهم كلام من هم آرام نميشود.»
هدیههایی که به خانواده اسرا نمیرسید
در ادامه جريان تحويل نامه اسرا گاهي كاردستيهايي را با كمترين امكانات مثل حوله و لباس و پتوهاي كهنه و... درست كرده و همراه نامههايشان روانه ايران ميكردند. مثلاً بهعنوان هديه تولد فرزندشان يا به خاطر معدل بالاي آنها اين كاردستيها را درست ميكردند اما اين هدايا آنقدر زيبا بود كه عراقيها آنها را برميداشتند و تنها نامه را به خانواده اسرا ميدادند ولي چون آنها در نامههايشان از آن هدايا حرف ميزدند وقتي خانوادهها هديهاي دريافت نميكردند ناراحت ميشدند. ما تنهاكاري كه از دستمان بر ميآمد اين بود كه سعي كنيم با آرامش وصبوري ابتدا حرفهايشان را بشنويم و بعد آرامشان كنيم. دولت عراق اجازه داده بود براي اسرا تعدادي كتاب بفرستيم. بهعلت شكايت ايران از وضع نگهداري اسرا در عراق به سازمان ملل متحد وقتي مسئولان وزارت امور خارجه و هلالاحمر براي بازرسي آنجا رفتند عراقيها قبل از ورود نمايندگان ما دست به اقدامات عوامفريبانه ميزدند وسعي ميكردند تا جايي كه امكان دارد شرايط را خوب وعادي جلوه دهند ولي در موارد كمي موفق به كتمان حقايق ميشدند چون از چهرههاي نحيف و ضعيف اسرا و زخمهاي تنشان ميشد شرايط را فهميد.
آنها از لحاظ غذا هم اصلاً اوضاع خوبي نداشتند مواد غذايي مورد مصرف براي آنها جزو بيارزشترين مواد بود مانند خورش پوست بادمجان كه آن هم بيشتر مواقع آغشته به مواد شوينده مثل تايد بود. آنها براي شكنجه اسرا از لحاظ رسيدگي بهداشتي و دارويي نيز آنها را در حد صفر قرار ميدادند حتي در مورد اجابت مزاج كه امري متعادل و از ابتداييترين حقوق هر انسان است، منع ميكردند. آنها با اين كار ميخواستند روحيه اسرا را ضعيف كنند و به آنها نشان دهند كه هيچ اختياري از خودتان نداريد.