| دو سن اگزو پری|
روباه گفت: سلام
شازدهکوچولو مودبانه گفت: سلام
شازدهکوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چقدر دلم گرفته است!
روباه گفت: نمیتوانم با تو بازی کنم، آخر هنوز کسی مرا اهلی نکرده است.
شازدهکوچولو گفت: من دنبال دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: «اهلیکردن» چیز بسیار فراموش شدهای است، یعنی «علاقه ایجاد کردن...»
علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته، تو برای من هنوز پسربچهای بیش نیستی.
مثل صدها هزار پسربچه دیگر و من نیازی به تو ندارم، تو هم نیازی به من نداری.
من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر.
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کمکم دارم میفهمم...گلی هست...
و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است...
تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.
من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.
صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بهعلاوه، خوب نگاه کن؛ آن گندمزارها را در آن پایین میبینی؟ من نان نمیخورم.
به همین دلیل گندم برای من چیز بیفایدهای است و گندمزار مرا به یاد چیزی نمیاندازد، ولی این جای تاسف است.
اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی؛ چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت.
آنوقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.
آخر گفت: بیزحمت... مرا اهلی کن!
شازدهکوچولو در جواب گفت: خیلی دلم میخواهد ولی زیاد وقت ندارم.
من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچچیز را تا اهلی نکنند نمیتوان شناخت.
آدمها دیگر وقت شناختن هیچچیز را ندارند.
آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد.
آدمها بیدوست و آشنا ماندهاند.
تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن!
از کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان