شهروند| مرز 60سالگی را پشتسر گذاشته و هنوز مثل روزهای نوجوانی و جوانی پرانرژی و اهل شوخی و خنده است. روزگار سختی را پشتسر گذاشته اما وقتی از آن روزها حرف میزند، لبخند از لبانش محو نمیشود و سختترین و تلخترین بخشهای زندگیاش را هم با شوخی تعریف میکند؛ جداشدن مادرش و تنهاماندنش با پدرش، ازدواج مجدد پدرش و... خیلی کوچک بوده و به مهر مادری محتاج بوده که پدرومادرش تصمیم به جدایی میگیرند و مادر برای همیشه ترکشان میکند و برای رقمزدن سرنوشتی نو راهی تهران میشود و محمود و پدر در بابلسر میمانند. مادرش در تهران ازدواج میکند و بیخبر از محمود سرگرم زندگیاش میشود و صاحب چند دختر میشود و گویی یادش میرود برای اولینبار با محمود مادربودن را تجربه کرده است. «بیشتر عمرم را با پدر بداخلاقم گذراندم؛ مردی سختگیر که هر چیز کوچکی بهانهای میشد برای کتکزدن من، البته تنهاماندن پدرم هم خیلی طول نکشید و با خانمی زندگی جدیدش را شروع کرد و طی سالها چند برادر به دنیا آمدند و اینگونه شد که مادرم در تهران چند خواهر برایم به دنیا آورد و در بابلسر از پدر چند برادر نصیبم شد تا خانواده پرجمعیتم در دو شهر متفاوت از هم شکل بگیرند.» محمود طی سالهای نوجوانی بود که با پدر و برادرهایش راهی تهران شدند و در این سالها به ندرت به مادرش سر میزد و در همان دیدوبازدیدهای هر ازگاهی هم احساس میکرد مهری که مادر باید نسبت به او داشته باشد، وجود ندارد و نسبت به گذشته بیشتر ناامید میشد و حالا با 64سال سن، نامادریاش را بیشتر از مادرش دوست دارد. اگرچه هنوز هم هر ازگاهی به مادرش سر میزند و از احوالش بیخبر نیست، البته رابطهاش با خواهرهایش خوب است و هنوز با آنها رفتوآمد دارد. زندگی محمود بالا و پایین به خود زیاد دیده؛ از کتکخوردن و فحششنیدن در دوران کودکی تا سرزنششدن به خاطر شیطنتهایش. «بچه باانرژیای بودم، همیشه به خاطر شیطنتهایم چه در مدرسه، چه در خانه مورد مواخذه قرار میگرفتم اما هیچگاه تنبیهشدنها، نتوانست مانعی بر سر راه شیطنتهایم باشد و هنوز با اینکه سنوسالی را پشتسر گذاشتهام، کمی شیطنت دارم. زندگی همین است و نباید سخت گرفت.» محمود به سختی دیپلم میگیرد و هیچگاه به ادامه تحصیل فکر نمیکند و وارد بازار کار میشود تا گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد اما بارها ورشکست شد و دوباره دست روی زانو گذاشت و بلند شد، با همان لبخند همیشگی و امیدی که در دلش زنده بود و باور داشت که روزهای خوب از راه خواهند رسید. محمود چندینبار عاشق شد اما عشقهایی که درنهایت به فارغشدن منجر میشود و بعد از مدتی به این نتیجه رسید که اینها عشق واقعی نیستند تا اینکه در دوران جوانی با زنی آشنا شد و سر سفره عقد نشستند اما در همان دوران متوجه بعضی رفتارهای عجیب او شد و درنهایت هر دو تصمیم به جدایی گرفتند. «ازدواجکردنم هم مانند کارکردنم پر از تجربههای تلخ بود. من کارهای زیادی را تجربه کردم و حتی در برههای تولیدی پوشاک داشتم اما گویی بازار نیت کرده بود هرکجا محمود وارد کار شد، کسادی به سراغش بیاید تا جایی که منجر به ورشکستگی شود. اولینبار که فکر میکردم عشق واقعیام را یافتهام، در همان دوران عقد به طلاق رسیدیم تا اینکه بعد از مدتها با خانم دیگری آشنا شدم و توانستم زندگی مشترکم را شروع کنم، البته همسرم را از دست دادم و تنها ماندم و دو تا از پسرها سروسامان گرفتهاند و حالا زندگی خودشان را دارند و یکپسر و یک دخترم با من زندگی میکنند.» محمود در زمینه کسبوکار هم بعد از شکستهای متعدد اسمورسمی برای خود یافته و اطرافیانش به او لقب مافیای تخممرغ دادهاند. محمود حالا چندسالی میشود که تخممرغهای مصرفی قنادیهای تهران را تأمین میکند و از هر قنادی معروفی در تهران بپرسید، محمود را میشناسد و از اخلاق خوب و خوشروییاش برایتان میگوید. «دنیا آدمهای بداخلاق را دوست ندارد. تا وقتی که میشود خندید و شاد بود، چرا اخم و غصه؟ زیبایی زندگی به بالاو پایینها و تلخوشیرینیهایش است، پس بهترین کار این است که زندگی را به کام خود و دیگران تلخ نکنیم.» چندوقتی است محمود با تنهایی خداحافظی کرده و با زنی آشنا شده و حالا برای دخترخواندهاش با همان لبخند و خوشرویی همیشگی خاطراتش را تعریف میکند.