وحید میرزایی طنزنویس
روزی مرد دانا لختی در خود فرو رفته و میاندیشید که چگونه بزرگان شهر را دعوت کند و با لطایفالحیلی سنگین، دانایی خویش را به رخ دیگران بکشد. پس این شد که وی در نامههایی رسمی؛ بزرگان، دانایان، متولیان، متملکان، حاجبان، اعیان، بازاریان، منشیان و هر کسی که کمی نفوذ داشت را دعوت به ضیافت شام نمود.
روز موعود فرا رسید. مرد دانا غلامش را فراخواند و آخرین هماهنگیها را با وی انجام داد. اندکی بعد میهمانان رسیدند و بر سر سفره نشستند. همه چیز برای ضیافت شام آماده بود که ناگهان مرد دانا گفت: «دست نگه دارید. گویا غلام من چیزی را فراموش کرده و آن چیز همانا ماست است. این غلام معلوم نیست حواسش تو کدوم سوراخ موشیه.» بزرگان همگی متفقالقول گفتند: «داداش این چه حرفیه. اتفاقا ماست سرده، برای این فصل سردی خوب نیست. نمیبینی آب دهنمون راه افتاده؟» مرد دانا گفت: «هرگز؛ مگر میشود سر سفره ماست نباشد. بعدش یه چای نبات بهتون میدم، بشوره ببره.» مرد دانا غلام را صدا کرد و گفت: «به سرعت به بازار برو و یک دبه ماست بخر.» سپس گفت: «ای دانایان و بزرگان؛ علم تنها به کتبی که سالها خواندهایم، نیست و باید علم را با فراست و هوش همراه کرد تا بتوان طرفی بست. مثلا من با شناخت، علم و روشن بینی که از پیرامون خود دارم و GPSپرتابل مغزم، میتوانم مسیر حرکت غلام را برای شما بازگو کنم.» دانایان و بزرگان انگشت حیرت بر بینی کرده و تا خواستند چیزی بگویند، مرد دانا ادامه داد: «ببندید میخوام تمرکز کنم.» و گفت: «غلام کفشهای خود را پوشید، در را باز کرد. با سرعت یک متر بر ثانیه درحال حرکت به سمت بازار است. حال پیچید به سمت بازار زرگرها. کمی سکه زر برای تنظیم نرخ طلا به بازار تزریق کرد. حال به سمت زمینهای مرکز آبادی رفت و 40 هکتار زمین خرید و به قیمت دو برابر فروخت و زمینهای دیار ما را با ارزش کرد.» در این لحظه همهمهای به پا شد که مرد دانا با عصبانیت گفت: «ساکت باشید» که بلافاصله دانایان و بزرگان حلقوم بستند. مرد دانا ادامه داد: «غلام دارد به سمت بازار ماست فروشها میرود. اکنون دبه ماست را خرید. درب خانه را باز کرد و پشت همین در است.» دانایان و بزرگان همگی گفتند: «ای مرد دانا لاف نزن که همانا لاف زنان عاقبت خوبی نخواهند داشت. مگر میشود اینقدر بینقص و با دیتیل، مسیر غلام را برای ما بیان کنی؟!» مرد دانا لبخندی زد و گفت: «باور نمیکنید؟ باید تماشاش کنید.» و فریاد زد: «غلام... وارد شو.» و در کمال ناباوری همگان غلام در را باز کرد. بزرگان و دانایان کف و خون قاطی کرده و از تعجب تمام موهایشان ریخت. مرد دانا با غرور گفت: «ای غلام دبه ماست را خالی کن که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.» غلام چشمانش را گرد کرده و گفت: «ماست را نگرفتهام.» مرد دانا غضب کرد و گفت: «یعنی در این بازار یک دبه ماست نبود؟» غلام با همان حالت طاق باز جواب داد: «والا من هنوز نرفتهام و از آن موقع دنبال کفشهایم میگردم.» برای دقایقی سکوت محفل را فراگرفت. سپس بزرگان و دانایان پوزخندی زدند و به کنایه از درایت، هوش و تدبیر مرد دانا تمجید کردند. مرد دانا نیز خندههای هیستریک تحویل آنان داد و از آن پس تصمیم گرفت لاف نزند.