فروغ عزیزی داستاننویس
از عینک فروشی، سراغ آقا رضا را گرفتم. آقا رضا مغازهاش را بسته و رفته بود. شب اول که دست خالی برگشتم مطمئن بودم فردا که زودتر بروم آقا رضا با همان لبخند پهن روی صورتش، درباره فواید گل کلم میگوید و اینکه خاصیت گلکلم زیر سایه کلم بروکلی نادیده گرفته شده است. پس برای یادآوری برگهای مانده به یک بوته گلکلم را جدا میکند و میگذارد توی نایلون بزرگتر و پیشنهاد میدهد امشب توی تخممرغ و آرد سوخاری بغلتانی و با روغن کمسرخ کنی؛ یادت هم باید باشد قبلش گل کلم را آبپز کنی. خب البته این تنها پیشنهاد آقا رضا نیست. موقع حسابکردن از توی آن جعبه جادوی کنار ترازو که میوهها و سبزیجات پلاسیده مانده تویش، گزینههایی را رو میکند. «این بادمجونا رو ببین؛ جون میده واسه کشک بادمجون. اگه قول بدی امشب درست کنی همینطوری میدم ببری.» آقای عینکفروش با تردید گفت: «فکر کنم نمیصرفید واسش. بسته و رفته یه کار دیگهای راه بندازه» شب دوم هم هنوز فکر میکردم میتوانم برای سوپ، هویج تازه بخرم و از او بخواهم یک مدل سبزی به انتخاب خودش از آن جعبه جادویی بدهد. جوری در را بسته بود که انگار دیگر نمیخواهد باز کند. سوپ آن شب تهی از سبزیجات بود. بعد از آن شب که آقا رضا را ته صف عابر بانک دیدم و داشت برای مرد جلویی از میوههای فصل میگفت، خیالم راحت شد که هنوز امید به بازگشت میوهفروشی هست. گفتم: «آقا رضا چطور دلت اومد بی گل کلم بذاری ما رو تو این فصل ترشی سازون؟» خندید و چیزهایی گفت درباره اینکه دیگر نمیتواند پول مغازه را بدهد. مرد اما دست از سر کلم و سبزیجات و میدان ترهبار و ... برنداشت. رفت و یک چرخ دستی گرفت با خودش کشاند این طرف و آن طرف. صبحها سر کوچه و عصرها کنار عینکفروشی.
از آقای عینکفروش سراغش را گرفتم. گفت که مأموران سدمعبر عصر اینجا بودند.