شهاب نبوی طنزنویس
مادرخانمم و همسرم توی اتاق خواب خوابیده بودند و من و پدرخانمم هم مثل همیشه جلوی تلویزیون کنار هم دراز کشیده بودیم. پدرزنم تلویزیون را روشن کرد و کنترل را مثل همیشه غصب کرد. گفتم: «لطفا اگه میشه، اگه امکان داره، اگه حال میکنید، بزنید فوتبال ببینیم.» گفت: «یعنی واقعا هنوز هم توی این مملکت کسی پیدا میشه که بشینه و فوتبال نگاه کنه.» گفتم: «وا، مگه چیه؟ خب چرا فوتبال نبینیم.» گفت: «تورو خدا این مدلی حرف نزن، مورمورم میشه. آخه مرد مگه میگه وا؟! من از اول میدونستم تو یه چیزیت میشه.» گفتم: «وا، یعنی چی؟ این حرفا چیه میزنید؟ خب فوتبال دوست دارم دیگه.» گفت: «آخه مگه مرد میگه من چیزی رو دوست دارم؟ مرد باید از همه چیز متنفر باشه. خدایا این چی بود نصیب من کردی؟» گفتم: «وا، خیلی هم دلتون بخواد. مگه چه مشکلی دارم؟» کنترل رو پرت کرد طرفم و گفت: «یهبار دیگه بگی وا، کاری باهات میکنم که برای همیشه بگی وا. حالا دیگه خود دانی.» آماده فرار شدم و گفتم: «وا» بعد هم سریع دویدم توی دستشویی. بیرون که آمدم، گفت: «تو اخبار نگاه نمیکنی، نه؟» گفتم: «علاقهای ندارم.» گفت: «خاک بر سرت کنن. مگه پرسیدم رنگ مورد علاقهات چیه؟ یا شلوار پلنگی دوست داری یا نه؟ اصلا مگه مرد باید به چیزی علاقه داشته باشه؟ اصلا مردی که اخبار نبینه، مرد نیست. از این به بعد روزی دوساعتونیم میشینی اخبار میبینی.» گفتم: «آخه شما چرا به علایق من احترام نمیذارید؟ چرا همه چیز رو میخواین به آدم تحمیل کنید. چرا اجازه نمیدید من به سبک خودم زندگی کنم؟ چرا دنیا رو برای خودتون و من سخت میکنید؟ تورو خدا برو زندگیت رو بکن، بذار منم زندگی خودمو بکنم.» گفت: «خب خیلی حرف زدی. تا حالا سابقه نداشت اینقدر حرف بزنی. حدود هفت-هشت-ده خطی شد. الان میخوام با سعهصدر و اینجور چیزها قشنگ جوابت رو بدم. اولا اینکه برای بار هزارم بهت میگم که اینقدر علایقم، علایقم نکن. مرد نباید علاقهمند باشه. دوما اینکه اگه من چیزی رو بهت تحمیل نکنم، یه غریبه میخواد بهت تحمیل کنه، چون تو جون میدی برای متحملشدن. پس بهتره از جانب من باشه. درباره سبک زندگیتم مگه فوتبالیستی که سبک داشته باشی؟ لازم نکرده به سبک خودت زندگی کنی. درباره اینکه گفتی من برم زندگی خودم رو بکنم و توام زندگی خودت رو هم، باید بگم که کور خوندی. تا من زنده هستم نمیذارم. اما در مورد اینکه خودم سختم نیست باید بگم...» یهو به این جایش که رسید، اشک توی چشمهایش جمع شد و نتوانست ادامه دهد. بهش گفتم: «پدرزن چرا اینجوری شدی؟» گفت: «ببین داماد، حقیقتش خودم خیلی سختمه اما اگه ول کنم و برم، کی مراقب زندگی شماها باشه. شما رو گول میزنند. شما نفهمید. شما هیچی نمیفهمید. یه آدم دانا باید بالای سرتون باشه.» گفتم: «دانا کو؟ شما دانا را به من نشان بده.» گفت: «پس من دسته بیلام؟» گفتم: «فقط چند روز بذارید خودمون کارهامون رو بکنیم اگه نتونستیم، هرچی شما بگید.» گفت: «دیگه داری خیلی حرف میزنی، بگیر بخواب. لحاف یخ کرد.» پتو را کشید و خوابید.