جوانی به فکر ازدواج افتاد، پس به پیرزنی از اهالی فامیل سفارش کرد برای او دختری در خور بیابد. پیرزن به جستجو پرداخت و پس از مدتی دختری را یافته و به جوان معرفی کرد. پیرزن به جوان تاکید کرد این دختر از هر جهت سعادت مردش را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان چند روزی را در احوالات دختر تحقیق کرد و سپس به دیدار پیرزن رفت و گفت: «هرچه در خصوص او گفتی درست ولی شنیدهام قد او کوتاه است!» پیرزن گفت: «اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباسهای خانم کوچکتر و ارزانتر تمام میشود!» جوان گفت: «شنیدهام زبانش هم لکنت دارد!» پیرزن گفت: «این هم دیگر نعمتی است زیرا عیب بزرگ زنها پر حرفی است، اما این دختر چون لکنت دارد پر حرفی نمیکند و سرت را به درد نمیآورد!» جوان گفت: «از خانم همسایه شنیدم که چشمش هم معیوب است!» پیرزن گفت: «درست است و این هم یکی از خوشبختیهاست که کسی مزاحم آسایش شما نمیشود و به او طمع نمیبرد.» جوان گفت: «شنیدهام پایش هم میلنگد و این عیب بزرگی است!» پیرزن گفت: «شما تجربه ندارید، نمیدانید که این صفت، باعث میشود که خانمتان کمتر از خانه بیرون رفته و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابانگردی، خرج برایت نمیتراشد!» جوان گفت: «این همه به کنار، ولی شنیدهام که عقل درستی هم ندارد!» پیرزن گفت: «ای وای، شما مردها چقدر بهانهگیر هستید، پس یعنی میخواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد!؟»