داود نجفی طنزنویس
من هم مثل شما تا همین چند وقت پیش آرزوم این بود که یک ماشین زمان داشتم. اصلا هم نمیخواستم من را به صد سال عقبتر ببرد. کلا آدم طمعکاری نیستم همین که برای چند ساعت به پارسال میرفتم و برمیگشتم، کافی بود. الان از هیچکس پنهان نیست از شما چه پنهان که من 10میلیون تومان پسانداز داشتم و اگر با احتساب هر دلار 3600 تومانِ پارسال، 2700 دلار خریده بودم الان با نرخ دلاری که من این متن را مینویسم، با زمانی که شما در حال خواندنش هستید، کلی فرق کرده؛ حداقل 33میلیون تومان پول به دست میآوردم. بگذریم، همهجا را برای پیداکردن ماشین زمان زیر و رو کردم و از همه شهر در موردش پرسیده بودم؛ یعنی کل مردم میدانستند من دنبال چه میگردم. وقتی کامل ناامید شدم، دختری با یکی از آن بادبزنها که مادر هانیکو هم داشت، زد روی شانهام و گفت: «چقدر پول داری؟» با یک حرکت آفتاب بالانس تغییر موضع دادم و روبهرویش ایستادم و پرسیدم: «تو کی هستی؟ واسه چی میپرسی؟ به تو چه اصلا؟» دستش را بالا آورد و بادبزنش را باز کرد و در حالیکه خودش را باد میزد، گفت: «خنگول مگه دنبال ماشین زمان نبودی؟ من یکی دارم، فقط خواستم راهنماییت کنم ببینم چقدر پول داری، اگه کمه که به جای پارسال ببریمت 10سال قبل» مثل الاغی که آدامس بادکنی بهش دادند، ذوق کردم و کل دار و ندارم را برایش شرح دادم. طبق نقشه قرار شد فردا کل 10 میلیونم را از بانک بگیرم و بریزم داخل یک کیف، او هم ساعت 10 صبح با ماشین زمانش بیاید دنبالم. البته که به جز زیبابودن، خانم خوشقولی هم بود و دقیقا سر وقت رسید. نشستم توی ماشینش، همه شیشهها دودی بودند. خانم زیبا داشت از توی آینه نگاهم میکرد، محو جمال و کمالاتش شده بودم. به خودم قول دادم از آن 33 میلیونم، چند درصدش را بهش بدم تا بزند به زخمهای زندگیاش. یه مرتبه با خودم گفتم: «اصلا چرا باهاش ازدواج نکنم؟ هم اون پول از دستم خارج نمیشه و هم هر وقت با هم دعوا کردیم، سوار ماشین زمان میشیم و برمیگردیم به همونجا که اولینبار همو دیدیم.» لعنتی چه حس خوبی بود. یه مرتبه هر دو تا در باز شدند و حسم پاره شد، دو تا آقای سبیلو نشستند این طرف و آن طرفم. طوری که نفهمند خونسردیام حفظ نمیشود و هیچ یک از اعضای بدنم توی دهانم نیامده، نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه به دو تا مرد سبیلو نگاه کنم، پرسیدم: «مطمئنی این ماشین زمانه؟» مرد سبیلو که الان دقیقا گرمی نفسش را روی لپم و تیزی چاقویش را زیر گلویم حس میکردم، گفت: «نه ریقو، این ماشین مکانه، ازش واسه خفتکردن گاگولایی مث تو استفاده میکنیم.» همه 10میلیون پولم را بردند و من را هم کشتند؛ البته نکشتند ولی همه چیز را که نمیشود تعریف کرد. الان به تنها چیزی که نیاز دارم یه ماشین زمان دیگهست، ولی اینبار نه برای رفتن به گذشته، دوست دارم به آینده برم، نمیدانم دقیقا کِی، یک سال، دو سال، شایدم 10 سال دیگر که حداقل روزهای سختی که داشتم و دارم به پایان رسیده باشند و من هم خاطرات آن ماشین زمان لعنتی و آن چند لحظه عاشقی توی آینه جلو و هر چیزی که مربوط به زمان و مکان باشد را از یاد برده باشم.