من مادر نیستم. احساس ضد و نقیضی هم نسبت به مادری دارم چون دقیقاً نمیتوانم این مقوله را درک کنم که چرا باید یک موجود کوچکِ بیتوانِ بیاراده دوستداشتنیِ دلپذیر را وارد این دنیای غیرقابل پیشبینی کنم. نمیتوانم درک کنم چرا برای دلِ خودم، بله برای دل خودم باید بچهدار شوم بدون اینکه به این موضوع فکر کنم آیا بعدها جوابی برای این سوالش خواهم داشت که «مامان، چرا مرا به دنیا آوردی؟»
برایم قابل پیشبینی نیست که آیا محدودش میکنم یا به صرف مراقبت دایمی، باید و نبایدهای بسیار برایش وضع میکنم. نمیدانم اجازه خواهم داد راهش را برود یا او را محققکننده آرزوهای دستنیافتنی خودم میبینم. نمیدانم زندگیام، دلیل زندگیام او میشود یا نقاط عطف دیگری هم در بر میگیرد. نمیدانم بعدها مایه افتخارم میشود یا ننگ. نمیدانم من کجای زندگیاش قرار میگیرم و البته او. نمیدانم اگر روزی رسید که دنیایش من نبودم، دنیای خودم چه مختصاتی پیدا میکند. نمیدانم باید مدام یادآوری کنم که این دنیا سنگ زیاد دارد، مواظب سرت باش یا صبر کنم سرش که به سنگ خورد، آغوشم را برایش باز کنم. نمیدانم دوستش خواهم بود یا تنها مراقبش. نمیدانم بزرگی عشقم را درک خواهد کرد یا نه. نمیدانم مجذوب زیباییهای دنیا خواهد شد یا بدیها چشمانش را پر میکند. نمیتوانم زندگیام را بعد از آمدنش تصور کنم همانطور که نمیدانم اگر نداشته باشمش چه کنم.
با تمام این تفاسیر همه این موارد در صورتی برایم معنا پیدا میکند که سالم باشد. یعنی اگر روزی برای تمامی نمیدانمها و نمیتوانمها، جواب و تواناییای پیدا کردم، دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم کوچکِ دوستداشتنیای را وارد این دنیای پررمز و راز کنم، مطمئناً بر این مبنا پیش میروم و امید به این خواهم داشت که مثلاً ۹ ماه بعد دلبندی در دستانم جای بگیرد که ستون فقراتش منحنی است، دست و پاهایش به اندازه کافی رشد کرده است، ریهاش به خوبی شکل گرفته است، قلبش به مرتبی ساعت میزند، کلیههایش به ظرافت لوبیاهایی است که از کودکی دیدهام و.... اما بدا به حال من میشود اگر در دوران بارداری - مثلاً ۶ ماهگی - تنها یکی از این نقایص تشخیص داده شود و من درحالیکه دلم برای دلبرِ درونم غنج میرود، رضایت بدهم به زندگی کوتاهمدتش پایان دهم اما شايد تغییر نامناسب در لایحه افزایش جمعیت، نوید زندگی سراسر درد، رنج و محنت را برای او و من بدهد.
[email protected]