| طرح نو| فروغ فکری | تفکر عرفانی- فلسفی ایرانی، آنچنان که باید و شاید راهش را به عقلانیت و علمیت نگشود. راهی که میتوانست عامل مانایی بیشتر این تفکر از سویی و از سوی دیگر راهگشای زندگی مردمانی باشد که آگاهی عمیق و علمیت یافته از آنها دریغ شده بود. همین امر نیز عاملی شد تا به گفته منوچهر آشتیانی، جامعه به اتوبوس دوطبقهای بدل شود که شکاف میان طبقه اول و دوم آن، شکاف ناشی از نبود آگاهی باشد. شکافی که باید در قرون سوم تا ششم هجری که به خود لقب رستاخیز علمی ایرانیان را گرفته است، برای از بین بردن آن تلاش میشد، اما بهگفته آشتیانی، این امر به دلیل عدم خواست دولت صفوی ممکن نشد و بعدها نیز همین راه در پیش گرفته شد.
نکتهای که در پایان سخنان هفته گذشته شما دارای اهمیت بود، عدم حرکت تفکر عرفانی- فلسفی در ایران به سمت علم بود...
بله، اما فرآیند اندیشه که در تاریخ بشر و بعد از هستیاجتماعی و تاریخی رخ داده، بسیار متنوع و طولانی است. بخشهایی از این فرآیند توانستهاند عقلانی شوند و بخشهای دیگری نیز به دلایل متعدد نتوانسته. این امر تقریبا در تمام نقاط دنیا به همین شکل بوده اما قوت و ضعف دارد.
به این ترتیب، این امر نسبی است و نمیتوان بهصورت کلی منکر وجود این حرکت در ایران شد... این روند در سایر نقاط جهان به چه شکل بوده است؟
در جهان غرب به دلایل مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، عقلانیشدن و رفتن به سمت علم و اینجهانیشدن خیلی گستردهتر انجام گرفته و دامنگیر تمام قسمتهای آگاهی شده است که از آن جمله میتوان به فلسفه، عرفان، زیباییشناسی، ادبیات و... اشاره کرد. اما این امر در شرق خیلی کمتر صورت گرفت و دنیویت پیدا کردن، به دلایل گوناگون خیلی دیر به وقوع پیوست و از سویی ژرف نیز نبود. از طرفی تمامی بخشهایی که از آن نام بردیم، باید به سمت انتقادگرایی، عقلگرایی و انسانگرایی پیش میرفت، منتهی این در شرق بهخصوص شرقنزدیک یعنی جایی که ما هستیم، رخ نداد البته در شرق دور یعنی چین، هند و... یک مقداری این روند طی شد.
حال چنانچه به ایران بازگردیم، این روند به چه شکلی بوده است؟
این بحث بسیار مفصل است. اما تعداد زیادی از دانشمندان بزرگ جهان مانند خانم کواشن، گلدزیهر، نوردکله و بسیاری دیگر، طی سالها و بدون ارتباط با یکدیگر؛ طلوع و افول رنسانس ایرانی-اسلامی از قرن دوم تا ششم هجری (قرن هشتم تا چهاردهم میلادی) را مورد بررسی قرار دادند که مهمترین آنها کتاب خانم کواشن است که در 6 جلد به بحث دراینباره میپردازد که بر چه اساسی از قرن سوم هجری ناگهان با خیل عظیم دانشمندان تراز اول جهان در تمامی حوزهها روبهرو میشویم و ناگهان از قرن ششم به بعد این بنا فرو میریزد و نابود میشود. درحقیقت تمام اندیشهها در آن دوران، ذیل این رستاخیز علمی قرار میگیرند. تحقیقات اینها نشان میدهد که در قرن ششم هجری که این رستاخیز پایان یافت، باقیمانده آنها مثل اخوانالصفا، مولویه، سینویه، فارابیه و... چون نتوانستند بمانند به بیزانس یعنی رمشرقی مهاجرت کردند. قرن سیزدهم اینها رفتند و در قرن چهاردهم، رنسانس اروپا رخ میدهد و اینجاست که ارتباط تنگاتنگ رنسانسغربی را با فرهنگمان مشاهده میکنیم. ارتباطی که نه من بلکه دانشمندان بزرگ غربی بر آن تأکید دارند.
به این ترتیب این رستاخیز تقریبا در زمان صفویه رخ میدهد...
بله. اما این دولت به نحو درستی با این رستاخیز مواجه نشد و پس از آن هم که افاغنه به ایران هجوم آوردند و همهچیز نابود شد. مثلا شاردن در خاطرات و نامههایش پس از رفتن از ایران میگوید که در ایران رنسانسی رخ داده و مانند این است که در پاریس درحال زندگی هستیم. ما در ایران پس از صفویه تا زمان مشروطیت دیگر با هیچ رستاخیزی روبهرو نیستیم که عقلانیتی در آن وجود داشته باشد. از اول مشروطیت هم تلاشی توسط متفکران و... صورت میگیرد که ایرانیان از گذشته در خود مانده خود جدا شده و جهانی شوند و از جهان قدیم به جهان مدرن بیایند که به دلایل گوناگونی که بسیاری از آنها را میدانیم و بسیار هم گفته شده، این امر انجام نگرفت و در نتیجه تنها شاهد حالتی کاذب و پوشالی بودیم.
اما پرسش اساسی اینجاست که عزیمت از آن شکل از تفکر به سمت علم، چه تاثیری در زیستاجتماعی جامعه برجا مینهاد و در زندگی مردمی که شاید هر دوی این تفکرات را بهدرستی نمیشناختند، چه تغییری ایجاد میکرد؟
اگر این باور عقلانی، انتقادی و انسانی و علمی عمومیت مییافت و دامنگیر تمامی بخشها میشد، آگاهی عمومی بالا میرفت و در نتیجه در دیانت، هنر و... با بخشهایی عقلانی روبهرو میشدیم. در شرق به نسبت اینکه اینگونه آگاهیها پایههای عقلانی و روحیه انتقادی نیافتند، وارد دامنه کلی آگاهی اجتماعی نشدند. یعنی از آگاهی کلی اجتماعی و تاریخی جامعه عقب ماندند. وقتی به جامعه خودمان نگاهی بیندازیم تفاوتها به سهولت قابلمشاهده است. چراکه جامعه با آگاهی که باید در حوزههای مختلف نهادینه میشده، پیش نرفته است. اما در دنیای غرب اینگونه نیست. آگاهیها در تمامی بخشها با توازن پیش رفت. از سویی اسطورهزدایی صورت پذیرفت و تمام آثار اسطورهای را زدودند. در طرف دیگر که ما باشیم، خشکی و برودت در احساسات شبهدینی و شبهعقلانی رخ داد که تلاشی برای از بین بردن آنها نیز صورت نگرفت. در نتیجه عقبماندن مناسبات آگاهیهای غیرعقلانی در کشوری چون کشور ما و به عقلانیت، انتقادگرایی و انسانیت نرسیدن این موارد عامل شکاف در جامعه شد. قاعدتا این امر باعث پسرفت علوم هم شد چراکه به این عقلانیت اجازه حضور ندادند و درحقیقت این آگاهی به لایههای پایین جامعه رسوخ پیدا نکرد و جامعه به اتوبوس دو طبقهای بدل شد که طبقه بالا تمام دانشمندان، فرهیختگان و... حضور داشتند و در طبقه پایین هم عدهای که از این قافله عقب نگه داشته شده بودند.
اما انتقادات بسیاری نیز به این عقلانیشدن و علمیت یافتن در تمامی حوزهها از جامعهشناسی تا سیاست و اقتصاد و... وجود دارد. برای مثال زمانیکه اقتصاد توسط آدام اسمیت در نیمه قرن بیستم، به علم بدل و از زیرمجموعه اخلاق خارج میشود، جدایی این دو عاملی میشود که انسان اقتصادی بهوجود آید که به نوع زیستاجتماعی آن ایرادات بسیاری وارد است و بسیاری موارد دیگر...
در داخل تفکر عقلانی مشایی ارسطویی از 3قرن قبل از میلاد تاکنون، انواع و اقسام برخوردها بین عقلگرایی و حسگرایی؛ بین مادهگرایی و تصورگرایی و... دایما رخ داده و یکی دو تا هم نیست و مکتبها و نحلههای گوناگون چه در شرق و چه در غرب بهوجود آمدهاند و اینها در داخل آن جریان بزرگتر بودهاند. از اوایل قرن 16 تا قرن 18 که سرمایهداری با تمام قدرتش به وجود آمد، تمام نظامهای موجود در جهان را به درون خود برد. این نظام بزرگ جهانی که من با آن مخالفم، در یک بخشهایی که خیلی افراط کرده بود، ماهیت انسان را اقتصادی قرار داد و گفتند که انسان هیچ ماهیتی جز ماهیت اقتصادی ندارد و انسان اقتصادی بهوجود آمد که در داخل جامعهشناسی اقتصاد این انتقاد هم به آن به وجود آمد و بسط یافت. درحقیقت دعوا در داخل خانواده علوم رخ داد نه خارج از آن و به همین دلیل نباید به این شکل با این مورد مواجه شد. هرچند چنین انتقاداتی شاید در برخی وجوه وارد باشد اما نمیتوان اینگونه با این مورد مواجه شد و باید این انتقاد را در درون این خانواده دید و برای حل آن برنامهریزی کرد.