با مانتوی جلو باز! | شهناز نبوی | عزمم و باقی چیزهایم را جزم کردم تا هر طور شده بدون تغییر چهره و دوز و کلک با اعتمادبهنفس کامل بروم جلوی استادیوم و بگویم: «میخوام وارد استادیوم بشم.» بلند شدم و مانتو جلو بازی که تازه خریده بودم را پوشیدم. بعد یادم افتاد که مانتو جلو باز را قدغن کردهاند. با خودم گفتم بهتر است گزک دست کسی ندهم، اما هر چه توی لباسهایم گشتم مانتو جلو بسته پیدا نکردم. درنهایت یکی از همان جلو بازها را پوشیدم و در عوض یک شال بلند که اندازه سفره مامانبزرگ وقت میهمانیها بود، انداختم روی قسمت بازش، برای محکمکاری کیفم را هم انداختم روش. خدا نگذره از این بوتیکها که ناخواسته ما را به راهی بردند که هیچ لباسی مناسب استادیوم رفتن نداریم. راه افتادم. جلوی استادیوم که رسیدم، وسوسه شدم که روی صورتم با رنگ عکس پرچم بکشم. برایم کشیدند اما آن چیزی که میخواستم نشد. اصلا هیچکس نمیتواند مثل خودم صورتم را درست کند. عروسی و میهمانی هم که میخواهم بروم، معمولا گند میزنند به قیافهام. وسط آن همه مَرد راه میرفتم و هیچکس هم کاری با من نداشت. تازه خیلیها بهم راه میدادند و مراعات میکردند. جلوی گیت بازرسی هم خیلی بهم احترام گذاشتند و بدون بازرسی وارد استادیوم شدم. هر لحظه آماده بودم که جلویم را بگیرند و بگویند: «کجا؟!» اما هیچکس حتی نگاهمم نمیکرد. وارد استادیوم که شدم، دیدم تنها نیستم و چندهزار زن دیگر هم در استادیوم هستند. با سرعت به سمتشان دویدم که قِل خوردم و از تخت افتادم پایین! صبح برای بابا تعریف کردم و گفتم: «مطمئنم که این خواب همین روزها تعبیر میشه.» بابا گفت: «آره دخترم، منم مطمئنم که مرغابیها یه روز معادله چند مجهولی رو حل میکنند.»