الناز محمدی| مادربزرگ 87سالهام، همینطور که روی تخت چوبی حیاط سرسبزش نشسته بود، نگاه کرد به درخت آلوی باغچه که هرسال
این موقع، پر میشود از آلوچه- تأکید میکنم آلوچه و نه به رسم تهراننشینهای وابسته به فارسی معیار، گوجهسبز- و گفت: همین فردا پس فردا میآیم تهران، کارت ملی هوشمند بگیرم.
مادربزرگ 87سالهام، سهسال دیگر 90ساله میشود و برای گرفتن کارت هوشمند ملیاش عجله دارد. این اگر امید به زندگی نیست، پس چیست؟ من نوه 32ساله او هستم و نهتنها کارت هوشمند نگرفتهام بلکه قصدی هم برای گرفتنش ندارم و این همه ماجرا نیست؛ من هنوز مدرک تحصیلیام را از دانشگاهی که سال 88 از آن فارغالتحصیل شدم نگرفتهام، پروژههای زیادی را نصفه ول کردهام، خودروام را یک معاینه فنی ساده نبردهام و هر روز جریمه میشوم، هیچ برنامه مشخصی برای سالهای آیندهام ندارم و... و این یعنی پایان امید به زندگی؛ این یعنی یک جمله که بوکفسکی به تمامی، بیانش کرده: «دستهایم را حرام کردهام، همینطور ذهنم را.»
این سالها اما «بتول خانم»، مادربزرگم، زنی اهل روستایی در نزدیکی نظنز، در قلب کویر کاشان، با زندگیاش چه کرده؟ روزهای گذشته چه بر سرش آورده و او هنوز به چه امیدی آنقدر زنده است که در آستانه 90سالگی میخواهد بیاید تهران، کارت ملی هوشمند بگیرد؟
بتول خانم را در روستای کوچکش، یک زن قدرتمند میدانند. زنی کشاورز با 8 بچه که یکیشان سندرم داون است و همراه همیشگیاش. میگویم زنی کشاورز چون همین کشاورزی و گندمکاشتن و خرمنکوفتن، یک دستش را از او گرفته؛ او هنوز زن جوانی بود که دستگاه، به جای آردکردن گندمها، یک دستش را بلعید و دیگر پس نداد. از دستدادن یک دست اما به اندازه از دستدادن فرزند اول، زن 25ساله و زیبایی که مردهای زیادی برای ازدواجکردن با او سرودست میشکستند، سخت نبود. فرزند اول بتول خانم و همسرش را- مردی روشنفکر که تنها عضو خیلی باسواد و موسیقیدان آن زمان فامیل بود- کوه از او گرفت و دو فرزند کوچک از آنها برایش جا گذاشت؛ دو پسر که بعدها یکیشان، اول جوانیاش خودش را به دار زد و زندگیاش را تمام و یکیشان آواره کشورهای مختلف شد، عقلش را کمی از دست داد و حالا هیچکس حتی از زندهبودنش خبر ندارد. همین سهسال پیش اما البته فرزند دوم بتول خانم، عاقل مردی که بعد از فوت پدربزرگم، بزرگ فامیل بود، افتاد دنبالش که ببیند فرزند خواهر فوتشدهاش کجاست اما اجل او را هم در تصادفی سخت، از بتول خانم گرفت؛ همراه با سهنفر دیگر که پسرعمو و پسرعمه و دخترعمویش بودند. بتول خانم روز خاکسپاری پسر بزرگش،- کسی که زیاد وابستهاش بود و هر روز دعا میکرد دست در خاک کند و اشرفی بیرون بیاورد-، سر در قبر کرد و گفت: پسرم منزل نو مبارک باشد و بعد به بقیه گفت باید خیلی مادر بیعاری باشم که تا مراسم سال عباسم، زنده بمانم؛ که زنده ماند البته و صبر بتول خانم، روی زندگی را کم کرد.
او حالا زنی است در آستانه 90سالگی که هر روز مینشیند در ایوان حیاط خانه روستاییاش و به درختهایی نگاه میکند که با دستهای خودش، با دستهای همسرش، با دستهای دختر و پسر از دسترفتهاش به بار نشستند و وقتی نوههایش را میبیند، میگوید: «این درختها را میبینید؟ یعنی اول روی من کم میشود یا اینها؟»
بتول خانم همیشه درهمه اینسالها گفته، درد آدم را بزرگ میکند، محکم میکند، میآموزد و پخته میکند. او هیچوقت نشنیده که یک روز نویسندهای، جایی نوشته بود: «اندوه عارضهای انسانی است نه پزشکی، و اگرچه قرصهایی کمک میکنند فراموشش کنیم، نه فقط اندوه را بلکه همه چیز را، هیچ قرصی نیست که درمانش کند. آدمهای اندوهگین افسرده نیستند، فقط بجا و بهموقع، بهگونهای در خور و شایسته کاملا دقیق و حسابشده غمگیناند.»
بتول خانم را همین اندوه، به دور از افسردگی زنهای شهرنشین بزرگ کرد و او حالا با شوق به شهر میآید که کارت ملی جدید بگیرد، برای باقی عمرش که دراز باد.