حسن حسنزاده | از دل حادثه برخاسته؛ از ميان آوار خانههاي ويرانشده شهر. حتي زخمهاي فراوان تن و سنگيني آوار غم و اندوه دوستان از دست رفته هم مانع برخاستنش نشد. با 150 بخيه و آلام جسمي به جا مانده از شب تلخ زلزله، در قامت يك امدادگر تمامعيار سراغ مردم ديارش رفت. بانوي امدادگري كه در آن لحظههاي سخت، درد و رنج روحي و جسمياش را به دورترين نقطه عالم تبعيد كرد تا به مردم شهرش سرپل ذهاب نزديكتر شود. جايي كه زنان و كودكان داغديده و رنجكشيده به دستان پرمهر و قلب مهربانش احتياج داشتند تا تن زخميشان تيمار و روح رنجكشيدهشان آرام شود. «روناك رستمي» داوطلب هلالاحمر سرپل ذهاب از روز سوم وقوع زلزله بود كه خودخواسته از بيمارستان ترخيص شد تا بيفكر زخمهاي جسمي و روحياش در كمكرساني به همولايتيهاي آسيبديدهاش نقش داشته باشد. او هنوز هم پاي كار است و با تمام توان براي لبخند شادي بچههاي خيابان شاهد، محلهاي كه ديگر نيست اما مردمانش هنوز استوارند، تلاش ميكند.
از كودكي مددكار بودم
16 سالش كه شد هلالاحمر را شناخت و حالا ميگويد همان آشنايي بود كه باعث شد مسير زندگياش را انتخاب كند. خودش ميگويد: «وقتي در مدرسه درس ميخواندم با هلالاحمر آشنا شدم. انگار همان چيزي بود كه هميشه دنبالش بودم. راستش وقتي فهميدم نهادي وجود دارد كه افراد بدون هيچ چشمداشتي به ديگران كمك ميكنند و به معناي واقعي به دل خطر ميزنند تا شخص ديگري زنده و سلامت بماند بدون درنگ جذب آن شدم. دورههاي كمكهاي اوليه را گذراندم و عضو داوطلب هلالاحمر شدم.» رستمي در دانشگاه، مددكاري اجتماعي خوانده تا به قول خودش براي كمك به ديگران مفيدتر باشد؛ رشته تحصيليای كه اين روزها از او يك قهرمان واقعي در شهر زلزلهزدهشان ساخته و دعاي خير خيليها را بدرقه راهش كرده است. ميگويد: «مددكاري خواندم تا بتوانم بهعنوان عضو داوطلب هلالاحمر كمكحال افراد نيازمند به كمك باشم. »
خانههايی كه ديگر نيست
اما عضويت در هلالاحمر و ديدار با خانوادههاي محروم روستاهاي كمبرخوردار كرمانشاه براي روناك رستمي در حكم تمريني براي روزهاي سختتر بود. روزهاي غمانگيز و پرالتهابي كه با زلزله به جان سرپل ذهاب افتاد و البته از روناك قهرماني ساخت كه اين روزها كودكان خيابان شاهد، نميتوانند حتي يك لحظه نبودنش را تصور كنند. حرف زلزله كه ميشود، دوباره اضطراب آن دقايق پرالتهاب سراغش ميآيد. لحظهاي مكث ميكند و ماجرا را اينطور برایمان تعريف ميكند: «98 خانه در محله ما بود كه تنها 8 خانه از آنها سالم ماند. زلزله كه آمد، صداي ترسناكي از زمين بلند شد و چند ثانيه بعد همه چيز در تاريكي فرو رفت. خدا را شكر اعضاي خانواده پرجمعيت ما سالم ماندند، اما من چند ساعتي زير آوار خانه دوطبقهمان گرفتار شدم. چند ساعت زير راهپله مانده بودم تا اينكه برادرم من را از زير آوار بيرون كشيد. خرده شيشه پنجرههاي شكسته خانه در بدنم فرو رفته بود و براي لحظهاي هم خونريزي بند نميآمد. نيمههوشيار بودم كه به بيمارستان سرپل ذهاب رسيديم. بيمارستاني كه ديگر خبري از آن نبود. وقتي بيمارستان صحرايي هلالاحمر راهاندازي شد، پزشكان شروع به مداوايم كردند. به سمت راست بدنم بيش از 150 بخيه زدند تا خونريزي متوقف شد. ديگر كاملا از هوش رفته بودم كه من و چند مصدوم ديگر را با بالگرد به بيمارستان كرمانشاه منتقل كردند.»
تولد يك قهرمان
قهرمان قصه ما اما از روي تخت بيمارستان كرمانشاه متولد ميشود. با تمام زخمهايي كه ماندن زير آوار خانه برايش به ارمغان آورد، به كمك همشهريان آسيبديدهاش ميشتابد و مثل هميشه نقش خواهر بزرگتر را براي آنها بازي ميكند. وقتي از آن تصميم شجاعانه ميپرسيم، ميگويد: «وقتي به هوش آمدم روي تخت بيمارستان بودم. صداي شيون و ناله مادران تمام راهروهاي بيمارستان را پر كرده بود. در همان اتاقي كه بستري بودم، لحظه از دست رفتن يك كودك را كنار مادرش ديدم. تصاوير مناطق زلزلهزده كرمانشاه، خانههايي كه ديگر سر جايشان نبود، پدراني كه غم از دست دادن فرزند كمرشان را خم كرده بود، اجازه نداد ديگر روي تخت بيمارستان بمانم. راستش 3 روز من را روي تخت نگه داشتند. روز آخر به برادرم گفتم فرم ترخيص را برايم بياورد. گفت با اين حالت نميتواني بروي. گفتم درس نخواندهام كه حالا از روي تخت بيمارستان اين صحنهها را تماشا كنم.» حرفها كه به اينجا ميرسد با همان غروري که در صدايش موج ميزند، ادامه ميدهد: «بالاخره پيروز شدم و من را از بيمارستان مرخص كردند. قبل از وقوع زلزله بهعنوان مددكار به كمك مردم بخشهاي دشت ذهاب و پشت تنگ ميرفتم. از آنجايي كه شناختم نسبت به اين دو منطقه زياد بود، خودم را به امدادگران رساندم و به اين دو روستا اعزام شدم. خيليها عزيز از دست داده بودند. بنابراين مداخلات رواني بسيار مهم بود، اما شيرينترين خاطرهاي كه از همان روز نخست حضورم در مناطق زلزلهزده دارم، نجات جان يك مادربزرگ است. امدادگران فرزندان و نوههايش را از زير آوار بيرون كشيدند اما خبري از مادربزرگ نبود. به يكي از نوهها كه دلداري ميدادم، شنيدم مادربزرگش بار آخر در آشپزخانه بود. به همراه يكي از امدادگران دوباره سراغ آوار خانه رفتيم و مادربزرگ 100ساله را كه درست كنار يخچال و زير آوار سالم مانده بود، پيدا كرديم. هنوز هم با اين خانواده ارتباط دارم.»
تمام آرزوهاي من!
با تمام تلاشهايي كه جمعيت هلالاحمر و ديگر نهادها و نيز اقشار مختلف مردم براي كمك به زلزلهزدگان كرمانشاه انجام دادهاند، اما واقعيت اين است كه هنوز هم خانوادههاي آسيبديده ديار مردان و زنان غيور، كمبودها و احتياجات بسياري دارند. زندگي در كانكسها و چادرهايي كه با گرمشدن هوا دشوارتر از قبل خواهد شد تا كمبود امكانات بهداشتي و درماني. با اين وجود وقتي از روناك رستمي ميپرسيم حالا كه بهعنوان يك امدادگر داوطلب هلالاحمر و مددكار اجتماعي، خودش را وقف كمك به بچهها و خانوادههاي آسيبديده كرده، چه نيازهايي دارد، باز هم از دغدغههايش براي كودكان ميگويد. خواستهاش كانكس بزرگتري است كه بتواند از بچههاي بيشتري ميزباني كند و كتابهاي قصه و عروسكهايي كه لبخند را به لب كودكان زلزلهزده خيابان شاهد سرپل ذهاب بياورد. اين روزها روناك رستمي تمام فعاليتهايش را به تنهايي انجام ميدهد و تعداد مراجعهكنندگان هم زياد است. او اميدوار است بتواند از كمك افراد داوطلبي كه تعدادشان در خانواده هلالاحمر هم كم نيست، براي شادكردن دل بچههاي محلهاش استفاده كند.