چهره غمگین من
«آخر به چه علت؟...» میخواستم شروع کنم... که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است، چهره غمگین شما». خندیدم. «نخندید» خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای اینکه نتوانسته است [...] مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالینبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفتهرفته متوجه شدم که او واقعا مصمم است مرا بازداشت کند: «...با من بیایید.» خونسرد پرسیدم: «آخر برای چی؟» تا به خود آمدم، دست چپم در دستبند بود و از نگاهش دانستم که من از دست رفتهام. برای آخرینبار روی به جانبی کردم که مرغان آبی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به میان آب بیندازم، چه با او در این آب غرقشدن هزارانبار زیباتر از لجنزاری است که او مرا بدانجا رهنمون است. از حیاطی گذشتن و سپس در اتاقی تنها زندانیشدن، سخت جانکاه است. لیکن مأمور پلیس با حرکتی مرا چنان به طرف خودش کشید که نقشههایم نقش بر آب شد... فرار از چنگالش غیرممکن بود. یکبار دیگر پرسیدم: «برای چه؟»
- «برای اینکه قانون میخواهد که شما خوشبخت باشید». فریاد کشیدم: «من خوشبختم». سری جنباند و گفت: «چهره غمگین شما...» پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن میگویید، قانون تازهای است؟»
- «از عمر این قانون 36ساعت میگذرد و باید بدانید پس از اینکه 24ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست».
- «اما من این قانون را نمیشناسم».
- «بیاطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستندههای رادیویی پخش شد و روزنامهها هم نوشتند».
بخشی از داستان «چهره غمگین من»
هاینریش بل
داستان «چهره غمگین من» درباره مردی است که به خاطر چهره غمگینش بازداشت میشود...
هاینریش بُل، نویسنده مطرح آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبیات در ۲۱ دسامبر سال ۱۹۱۷ میلادی درحالی که جنگ جهانی اول ماههای پایانی عمر خود را میگذراند، در شهر کلن به دنیا آمد. بُل 15ساله بود که آدولف هیتلر به قدرت رسید. بیشتر آثار بُل به جنگ بهخصوص جنگ جهانی دوم و آثار پس از آن میپردازد.