زهرا مشتاق | آتش در چادران، حکایت پنبه و الکل است. خانههای چوبی فرسوده و آفتاب داغی که مدام میل سوزاندن و آتشزدن دارد. 12فروردین، درست ساعت شش عصر یکی از زنها گاز پیکنیک را روشن میکند تا برای شام چیزی درست کند. تابه رویی را روی گاز میگذارد و داخل آن روغن میریزد. روغن داغ میشود. داغ داغ. زن ماهی را داخل تابه میاندازد. ماهی انگار هنوز آب داشته. تابه گر میگیرد. شعله بالا میزند و ناگهان آتش سرازیر میشود و چون رودخانهای سوزان و جاری، همه چیز و همه جا را میسوزاند. خانههای چوبی یک به یک طعمه حریق میشود و در چشم به هم زدنی بیست خانه چوبی خاکستر میشود. درست مثل فروردین سال قبل که در اتفاقی مشابه، خانههای دیگری در همین محله «چادران سیدآباد» در آتش سوخت.
کسی که تهران زیر کولر خوابیده، نمیداند حال ما را. بچه من هم دوست دارد زیر کولر بخوابد. من هم دوست دارم زیر کولر بخوابم. فقط گاهی آدم حساب میشویم. کجا بودی آقای ایراننژاد، نماینده مجلس وقتی خانههای چوبی ما در آتش سوخت؟
فرماندار قبلی که خودش در خانه رو به دریا زندگی میکند، کجا حال ما را میفهمید؟ چشم باز کردیم در همین «چادران» بودیم، الان هم این جاییم. از سال 1351 تاالان. نزدیک به 50سال است که اینجا زندگی میکنیم. نه آب داریم، نه برق. 50سال تمام است که در همین خانههای چوبی زندگی میکنیم. بدون آب، بدون برق. بدون سند. ما را آدم حساب نمیکنند. یعنی چقدر دیگر باید اینجا زندگی کنیم تا به ما سند بدهند؟ میگویند ما پاکستانی هستیم. پس چطور است که همه ما شناسنامه ایرانی داریم؟ در همین محله مدرسه رفتهایم. همین جا عروسی کردهایم. مردههایمان هم همین جا دفن هستند. دیگر چطور باید ثابت کنیم مال همین جاییم؟ 50سال زندگی در اینجا بس نیست؟
پدر و مادرهای ما وقتی آمدند این جا، جنگل بود. پر از درخت. لابهلای همین درختها برای خودشان خانههای چوبی درست کردند. اسم اینجا هم شد چادران. آن سالها جای پرتی بود. کسی حتی حاضر نبود اینجا زندگی کند. جای زندگی کردن نبود. ما هم از بیچارگی آمدیم این جا. با چند خانوار محدود. الان شدهایم پانصد ششصد نفر. حدود 150 خانوار. روز به روز هم بیشتر میشویم. این تیرهای چراغ برق را میبینید؟ درست 21سال قبل این تیرها را علم کردهاند که مثلا به ما برق بدهند. کو؟ الان شما برق میبینید این جا؟ خدا را خوش میآید بدون آب و برق زندگی کنیم؟ چرا، مگر ما ایرانی نیستیم؟ میگویند شما بومی نیستید. از بمپور، ایرانشهر و دشت یاری آمدهاید. مگر بمپوری و ایرانشهری و دشت یاری، سیستانوبلوچستانی نیستند؟ وقتی در همین بندر کنارک به دنیا آمدهایم، اهل همین شهر نیستیم؟
همه اینها بهانه است. این تکه جایی که یک روز کسی هم نگاهش نمیکرد، حالا جای خوب شهر شده. قیمت پیدا کرده. نقطه طلایی شهر شده. زورشان میآید که دست یک مشت، به قول خودشان پاپتی باشد. از منابع طبیعی، فرمانداری، استانداری، شهرداری و چه و کجا همه دست گذاشتهاند رویش. هر کس ادعا دارد که این زمین مال آنهاست. به زور میخواهند ما را بلند کنند. کجا برویم بعد از 50سال؟ دار و ندارمان همین خانههای چوبی است. ما اگر فقیر و ناچار نبودیم، در این دخمهها بدون آب و برق که زندگی نمیکردیم. چرا تکلیف ما را روشن نمیکنند؟ آخرش چه؟ مگر میتوانند سر همه ما را زیر آب بکنند؟ میگویند زمین نداریم. میگویند کنارک زمین ندارد. اگر زمین ندارید، پس چطور این زمینها را به مزایده گذاشتید؟ میگویند همه این زمینها مال کارمندان منابع طبیعی است. مگر منابع طبیعی چقدر کارمند دارد که این همه زمین بخواهد؟ تازه مگر آنها بومی اینجا هستند؟ دروغ میگویند. فقط میخواهند ما را از اینجا بلند کنند. اما ما کجا برویم؟ کجا را داریم که برویم؟ نه به این خانهها سند میدهند و نه حاضرند عوض اینجا به ما زمین بدهند. میخواهند ما را وادار کنند برگردیم روستا. الان در این بیآبی مگر کسی روستا زندگی میکند؟ روستاییها آمدند شهر حاشیهنشین شدهاند. آن وقت میخواهند ما را بفرستند یک جای دور بیآب و علف. حالا شهردار تازه عوض شده. میگفتند بروید از این جا. چرا؟ چون این زمینها قیمت پیدا کرده. شده نقطه طلایی شهر. دور تا دور ما خانههای شیک ساختهاند. چشمشان به همین یک تکه زمینهای ماست. ولی ما از اینجا برو نیستیم.
ما اینجا کارمند بازنشسته داریم. دو تا کارمند نیروی هوایی بازنشسته. کارمند شهرداری. فکر نکنید اینجا همه بیسواد و پاپتی هستند. ما اینجا دختر شوهر دادهایم. عروس آوردهایم. داماد داریم. مولوی داریم. احترام داریم. خلاصه ما بلند بشو نیستیم. باید تکلیف ما را روشن کنند. 50سال خون دل خوردیم. بس نیست؟
چادرانی هم شهروند است
عبدالخالق میهنپرست، نماینده این مردم و حتی قبل از سال 90 تاکنون پیگیر ماجرای مردم چادران است. نزد آقای رحیمی معاون احمدینژاد رفته. جهاد کشاورزی. به مجلس نمایندگان و از هر کجا که میشده، پیگیر روشن شدن تکلیف این مردم بوده. چه سنددارشدن خانهها، چه اعطای زمین معوض و پرداخت پول همین خانههای چوبی.
درویش بلوچنیا، شهردار جوان بندر کنارک به تازگی به این شهر آمده است. اما زیر و بم این داستان کهنه را خوب بلد است. او میگوید: «بیستسال است که چادران، در طرح تفصیلی شهرداری، در منطقه فضای سبز قرار گرفته است. یعنی باید تبدیل به یک پارک 34 هکتاری شود. و در برنامه ششم توسعه، ساماندهی سکونتگاههای غیررسمی، وظیفه وزارت مسکن و شهرسازی است. اصلا نفس کار ستاد بازآفرینی بافتهای فرسوده ساماندهی همین نوع سکونتگاههاست.
چهارصد متر آن طرفتر از همین جایی که این مردم زندگی میکنند، سازمان مسکن و شهرسازی زمین دارد. چهار بلوک زمین داشته. حتی قطعهبندی کرده. دو بلوکش را فروخته و دو بلوک دیگر هنوز باقی مانده است. من پیشنهاد میدهم به من بهعنوان شهردار اجازه دهند، ظرف یک هفته همه این شهروندان را ساماندهی کنم. ولی بهعنوان یک ایرانی قبولشان بکنند. مگر اینها حق ندارند؟ هر خانوادهای حق دارد یک قطعه زمین داشته باشد. خیرینی هستند که از سراسر کشور برای کمک اعلام آمادگی کردهاند. جوانان دلسوز همین شهر حاضرند آستین بالا بزنند. در فضای مجازی برای این مردم غوغا به پا کردهاند. همه میخواهند به مردم چادران کمک کنند، چون واقعا مستحق کمک هستند.
کمک کردن به این مردم فقط این نیست که یک تن ماهی و یک جفت کفش و دو کیلو برنج به آنها بدهیم. اینها مُسکن موقت است. من دیشب دنداندرد داشتم. یک ژلوفن خوردم. الان دردی احساس نمیکنم، ولی چند ساعت دیگر عفونت و درد خودش را باز نشان میدهد.
مشکل ما این است که هنوز چادرانی را بهعنوان شهروند قبول نکردهایم. باید قبول کنیم آنها شهروند ما هستند. خواهش من این است که متولی واگذاری زمین، یعنی بنیاد مسکن و شهرسازی جلو بیاید. بنیادی که به دستور حضرت امام(ره) تشکیل شد و دستور دادند که زمین بدهید به افرادی که توانایی خرید زمین ندارند و برایشان خانه بسازید.
بنیاد مسکن در محدوده شهر زمین ندارد، باشد؛ ولی بنیاد مسکن بهعنوان یک متولی که باید سرپناه ایجاد کند، باید وام مسکن بدهد و مسکن و شهرسازی هم زمین بدهد. اداره برق، هلالاحمر، دفتر فنی و همه دستگاهها پای کار میآیند. اما در وهله اول و در نخستین قدم فقط دو نفر تصمیمگیرنده اصلی هستند؛ آقای فرماندار یا آقای استاندار، همین. خارج از این دو نفر کسی نمیتواند تصمیم بگیرد. بیایند به هر خانوار یک قطعه زمین بدهند و آنها را بهعنوان شهروند ایرانی قبول کنند. آن موقع منِ شهردار موظف به خدماتدهی هستم. هلالاحمر، اداره راه، اداره برق، همه و همه میآیند جلو. همین الان ما زمین موجود تفکیکشده داریم. به من اجازه دهند مجوزش را صادر کنند. البته نه اینکه هر کسی بیاید و مدعی شود من چادرانی هستم به او زمین میدهیم، نه. مولوی اینجا حضور دارد؛ معتمدین هستند؛ شوراهای محلی. لیست تهیه میکنیم از تمام کسانی که ساکنان واقعی چادران هستند. به آنها زمین میدهیم. آن موقع حتما خیرین هم میآیند جلو و برای ساخت خانهها به مردم کمک میکنند. ما پارسال، درست ابتدای سال 96، همین آتشسوزی را اینجا داشتیم. دقیقا 365 روز بعد عین همان اتفاق دوباره افتاد. این مردم تا کی میخواهند یا میتوانند داخل چادر زندگی کنند؟ نمیشود. ولی اگر میخواهیم برای همیشه حل بشود، این تصمیم یکبار برای همیشه باید گرفته شود. این تصمیم 40سال پیش گرفته نشده؛20سال پیش هم گرفته نشده؛ 10سال پیش هم گرفته نشده. امروز ما از 143 خانوار صحبت میکنیم. سال بعد همین زمان شما بیایید. اگر کمتر از 243 نفر بودند، من جایم را با شما عوض میکنم. مطمئن باشید اینها تعدادشان دارد بیشتر میشود. ازدواج میکنند. زاد و ولد میکنند. امروز اینها را دریابیم، وگرنه فردا با مشکلات بیشتری مواجه خواهیم شد. کاری که قرار است فردا بکنیم و تابهحال نشده، همین امروز انجام دهیم. همین شرایطی هم که الان دارند با کمک نیکوکاران، هلالاحمر و نهادهای دولتی ایجاد شده، وگرنه همین حداقلها را هم نداشتند. خدماترسانی کردند، اما این وضع نمیشود برای همیشه ادامه داشته باشد.
آقای استاندار هم در جریان هستند. مدیرکل دفترشان از اینجا بازدید داشتهاند. قرار شده ما یک گزارش کامل بنویسیم؛ نوشتهایم؛ به دفترشان هم فرستاده شده. جناب مدیرکل هم تماس گرفتند و گفتند درخواست تشکیل جلسه شده است. تنها خواهش من این است که هر چه سریعتر این موضوع را به نتیجه برسانیم. استاندار هم نظرشان مساعد است، اما خواهش ما این است که هر کاری که میخواهند بکنند، سریعتر باشد.
زمین در محدوده شهر است. آن قطعه زمین دیگری هم که تفکیک شده مربوط به سازمان مسکن و شهرسازی است و آماده فروش. همان زمین را بهجای اینکه بفروشد، میتواند به این خانوادهها بدهد.
جناب استاندار میتوانند در یکی از جلسات یک مصوبه بگذارند که به هر یک از این خانوادهها یک قطعه زمین داده شود.
طبق آخرین لیست هم 147 خانوار هستند. حدود پانصدوخردهای نفر. واقعا میشود راحت این موضوع را جمع کرد. اراده برای حل این موضوع وجود دارد. باید در عمل هم اجرا شود.»
مولوی داد رحمان برفر میگوید: «پارسال خود من 20 نفر را عقد دادهام. همین هفته هم چهار خانواده دیگر زندگی تشکیل میدهند. روزبهروز آمارشان بالاتر میرود.»
بعد از آتشسوزی و خاکسترشدن بیش از 20 خانه چوبی، ساکنان آن خانهها که حالا هست و نیستشان را از دست دادهاند، در گرمای بالای 40 درجه در چادرهای هلالاحمر زندگی میکنند، بدون هیچگونه امکاناتی. شاید در دنیای مدرن امروز که زندگی در خانههای هوشمند رفتهرفته تبدیل به یک گزینه مرسوم میشود؛ تصور زندگی بدون حتی آب و برق گزینهای دور و باورنکردنی به نظر برسد، اما اینجا در محله چادران سیدآباد در بندر کنارک همه چیز ممکن است؛ آنقدر که میشود 600 نفر میان انبوهی از زباله زندگی کنند و در تمام محله حتی یک سطل زباله هم نباشد.
اینجا در ته چادران آمنه زندگی میکند. دختر 17سالهای که او نیز مثل دو خواهر و برادر دیگرش تا 22سالگی خواهد مرد.
او با درد زندگی میکند و روز و شب را مدام دوره میکند تا شاید مرگ زودتر فرا برسد. سالهاست دراز روی تخت افتاده و جز سرش، هیچ کجای بدنش حرکتی ندارد. او هم مثل برادر و خواهرهای مردهاش تا 10سالگی سالم بوده و راه میرفت، اما ناگهان فلج شد و حالا سالهاست که چشمهایش جز سفیدی دیوار هیچ ندیده. روزهای زیادی از شدت درد به خود میپیچد. ناخنهای دست و پایش بلند و بلندتر شده و پیچ و تاب خورده و صاف فرو رفته داخل گوشت دست و پایش. بندهای انگشتهای هر دو دست در انبوهی از قارچ جویده شده. آمنه درد میکشد ولی خانوادهاش پولی برای بردن او به تنها بیمارستان شهر ندارند. آمنه و خانوادهاش یکی از صدها ساکنان چادران سیدآباد هستند. محلهای فراموششده در قلب کنارک.