پیرمرد پتوپیچ!
 

 

شهاب نبوی/طنزنویس

حالا درسته که ما بدبخت، بیچاره‌ها از روی نداری می‌گیم ایام عید هیچ‌جا تهران خلوت و ساکت نمی‌شه؛ اما واقعا برای ما راننده تاکسی‌ها عیدهای تهران به خاطر خلوت‌بودن چیزی کمتر از بهشت نداره. چند ساعت قبل از‌ سال تحویل تلفن آژانس زنگ خورد و نوبت من بود. آدرس رو گرفتم و رفتم جلوی خونه طرف. صدام کرد توی حیاط و گفت: «بیا سر این پتو رو بگیر تا با هم بذاریمش توی ماشین.» گفتم: «آقا شرمنده، من به ماشینم بار نمی‌زنم.» گفت: «بار چیه آقا؟ بابامه، می‌خوام ببرمش بیمارستان.» نزدیک‌تر که شدم دیدم، آره انگار راست می‌گه و یکی اون تو داره وول می‌خوره. سر پتو رو گرفتم و پیرمرد که با همه بند و بساطش چهل کیلو هم نمی‌شد رو خوابوندیم روی صندلی عقب. پیرمرد نای تکون‌خوردن نداشت اما زبونش خوب کار می‌کرد و تا خود بیمارستان به من فحش می‌داد که تو غلط کردی می‌خوای من رو ببری کشتارگاه. جلوی بیمارستان که پیاده‌شون کردم، پسرش گفت: «صبر کن من باهات برمی‌گردم.» چند دقیقه‌ای بیشتر تا ‌سال تحویل نمونده بود. داشتم پیام‌های من آخرین نفر بودم که پیشاپیش عید رو بهت تبریک گفتم رو می‌خوندم که یهو ‌سال نو شد و پیام‌های من اولین کسی بودم که‌ سال رو بهت تبریک گفتم رسید. ‌سال جدید ما هم کنار بیمارستان شروع شد. راستش خوشحالم بودم که پای هفت سین ننشستم و مجبور نیستم ماچ و بوسه و اخ و تف رد و بدل کنم. یهو یک نفر سرش را تا ناف کرد توی ماشین و ماچم کرد و گفت: «زبونم لال، توام مثل پسر منی، ماچ‌های من حکم دشت اول صبح رو داره، با این ماچم امسال بهت بد نمی‌گذره.» بعدشم دو سه تا ماچ چپ و راستی مشکوک دیگه‌ام کرد که زاویه‌اش بیشتر رو به وسط صورتم بود تا کناره‌ها و راهش رو گرفت و رفت. بعد از رفتن آن مرد که خوب ماچ می‌کرد، بابام زنگ زد. گفتم حتما نگران و ناراحت شدن که‌ سال تحویل پیش‌شون نبودم اما تا گفتم الو، گفت: «این‌ سال اولیه که سر سفره نبودی، به یمن غیبتت امیدوارم ‌سال خوبی برای کل خانواده باشه. ما داریم می‌ریم شهرستان. توام بمون دو زار کار کن که کلی قسط عقب افتاده داری. کسی رو هم نیار خونه...» بالاخره پسرِ پدرِ پتوپیچ پیداش شد. بهم گفت: «ببین جوون، این پیرمرد چند ساعتی بیشتر زنده نمی‌مونه. نمی‌خواستیم شب عیدی توی خونه و پیش بچه‌ها تموم کنه. من پول کارکردت رو هر چقدر بشه بهت می‌دم، بمون پیشش، بوس رو که داد و قبض رو گرفت، زنگ بزن ما بیایم.» با خودم گفتم، کسی که خونه نیست و اگر برم خونه تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که لخت توی خونه بچرخم یا در دستشویی را باز بگذارم و کارم را بکنم، پس بهتره بمونم این‌جا و یه پولی هم به جیب بزنم. بهش گفتم: «فکر می‌کنی نهایت چند ساعت دیگه ریق رحمت رو سر بکشه؟» گفت: «بابا، کامل سر کشیده و تموم شده، فقط داره با زبون تهش رو لیس می‌زنه، به صبح نمی‌رسه.» قبول کردم و پیش پدر پتوپیچ موندم. پیرمرد تا صبح دستم رو محکم توی دستش گرفته بود و با انگشتش کف دستم رو قلقلک می‌داد و از خاطرات جوونی‌اش می‌گفت. هر چی بیشتر حرف می‌زد و من مثل بز کله تکون می‌دادم و تأیید می‌کردم، حالش بهتر می‌شد. آخر سر هم این‌قدر از من خوشش اومد که یک کم جمع و جورتر خوابید تا من هم کنارش روی تخت جا شم. پسرش هم چند ساعت یک‌بار زنگ می‌زد تا ببینه جفت پای پدرش رفته توی گور یا نه. دو سه روزی گذشت و حال پیرمرد پتوپیچ حتی از حال پسرِ پیرمرد پتوپیچ هم بهتر شد. پسرش هم شاکی بود که «کشنده‌ترین سلاح کم‌محلیه، چرا گذاشتی برات خاطره بگه و کف دستت رو قلقلک بده و کنارش بخوابی؟» آخر سر هم پول درست و حسابی که بهم نداد هیچ، تازه می‌گفت: «من بابای خودم رو می‌خوام این از مرحوم بروسلی هم سرحال‌تر شده. مثل اولش کن و تحویلم بده.» گفتم: «آخه پسرِ پدرِ پتوپیچ، مگه بابات موبایله که بزنم روی تنظیمات کارخانه و مثل اولش بشه؟» اما گوشش بدهکار نبود، فعلا چند روزیه با پیرمرد پتوپیچ کات کردم و بهش کم‌محلی می‌کنم بلکه آرزوی بچه‌هاش برآورده بشه.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/130949/پیرمرد-پتوپیچ!