وحید میرزایی طنزنویس
روزی مرد دانا همینجور نشسته بود و داشت فکر میکرد که چگونه میتواند بهعنوان دانای شهر بر مردم همعصرش تأثیر بگذارد. با خود اندیشید که بهتر است از اطراف خود شروع کند. برای همین سنگی صیقلی را که در گوشه خانه داشت، در مشت نهاد و راهی بازار شهر شد. جوانکی را دید که تبر گردنش را نمیزد. به سویش رفت و گفت «ای جوان میخواهم تو را پندی نیکو دهم تا گوهر وجود خود را بشناسی. اگر اندرز مرا آویزه گوشت کنی، سنگی قیمتی دارم که به تو خواهم داد.» جوان که شپش درون جیبهایش بادی بیلدینگ کار میکرد، وسوسه شد و گفت: «سراپا گوشم. بنال.» مرد دانا سنگ را درآورد و به جوان گفت: «این سنگ ارزش زیادی دارد. ظاهربینان شهر را گرفتهاند و یقینا ارزش این گوهر را نمیدانند. از تو میخواهم سنگ را برای فروش به بازار ببری. هر که پرسید این سنگ را به چه قیمت میفروشی، دهانت را بسته نگه داری و فقط یکی از انگشتانت را به نشانه عدد یک نشانش میدهی. فقط مراقب باش داروغه شهر دهانت را نبوید مبادا گفته باشی دوستت دارم.» و سپس ادامه داد «مواظب باش که کدام انگشتت را نشان میدهی و دچار سهو انگشت نشوی. سپس بازگرد و هر آنچه دیدی را بازگو کن» جوان روانه بازار شد. مردی به وی رسید و گفت: «ای جوان؛ مدتی است به دنبال سنگی اینچنین برای همسرم میگردم. این سنگ را به چه قیمت میفروشی؟» جوان بیآنکه لب بگشاید، با دقت انگشت سبابهاش را نشان مرد داد. مرد با خوشحالی گفت: «یک درهم؟ عالی است. این سنگ را از تو میستانم.» جوان به سرعت به سمت مرد دانا بازگشت و ماوقع را برایش بازگو کرد. مرد دانا گفت: «حال به دارالحکومه شهر و به سراغ حاکم برو. سنگ را نشانش بده و اگر از قیمتش پرسید، فقط انگشتت را با احتیاط نشانش بده.» جوان به بهانه دستبوسی حاکم وارد دارالحکومه شد. حاکم بیدرنگ ارزش سنگ را پرسید و جوان نیز انگشت را حواله کرد. حاکم کمی اندیشید و پرسید «یکهزار درهم!؟؟» و سپس لبخندی شیطانی زده و گفت: «سنگ اگرچه 1000 درهم میارزد اما شهر مال حاکم است، زمین مال حاکم است، سنگ مال حاکم است. حاکم هرگز برای سنگی که از آنِ خودش است، به رعیت درهمی ندهد.» و دستور داد سنگ را از جوان ستانده و از هشت جهت جغرافیایی جوان را مورد عنایت قرار دادند و سپس به سیاهچال انداختند. بعد از یکسال جوان آزاد شد و به سراغ مرد دانا رفت. مرد دانا شگفتزده شد و پرسید «کجا بودی عزیزم؟ سنگِ کو؟» جوان با عصبانیت گفت «میخندی؟ باید... » که در این لحظه صدای بوقی در خانه مرد دانا طنینانداز شد. جوان آرام گرفت. مرد دانا چشمانش را تنگ کرد و گفت: «ای جوان، همانا سنگ گوهر وجود تو و مردم است. وقتی سنگ را به بازار بردی، مردم آن را بیارزش گماشتند که درهمی بیش نیرزد، اما وقتی به سراغ حاکم شهر رفتی، وی ارزش واقعی سنگ را دانست. به همین خاطر اجازه نداد تو به ارزش سنگ پی ببری و تو را نیز در سیاهچال انداخت.» جوان گفت: «خب؟» مرد دانا گفت: «یعنی همه چیو باید براتون باز کنم؟ یکدرصد نمیخواین به مغزتون فشار بیارین؟» سپس ادامه داد: «ببین جوان؛ مردم اگر گوهر وجودی خود را بشناسند و بر سرنوشت خود آگاه باشند، هرگز این چنین ذلیل نخواهند شد، اما حاکم شهر این گوهر را خوب میشناسد. برای همین حاکم سنگ را از تو ستاند، نگذاشت مردم از آن آگاه شوند. گرفتی مطلب رو یا نه؟» جوان که بلاهتش فراتر از این صحبتها بود،سری تکان داد و گفت: «کامل نه ولی جان کلام رو گرفتم.»
فرجام:
پس از اینکه آوازه مرد دانا و جوان در شهر پیچید، مرد دانا تمام سنگهایی که در خانه داشت، به حراج گذاشت و به ثروتی عظیم رسید. جوان با توجه به جثهاش به سراغ ورزش پرورش اندام رفت و قهرمان شهر شد و چند پیرمرد را از زیر گاری نجات داد. حاکم شهر یکسال بعد به دلیل سمی بودن سنگی که جوان به او داد، به دیار باقی شتافت و مردم همچنان گوهر وجودی خود را نشناختند.