سیفون
 
بیا یادی کنیم از «لگن»
 
یاسر نوروزی - طنزنویس
 

پارسال تابستان رفتم و ارزان‌ترین موتور بازار را خریدم؛ البته وقتی رفتم مغازه موتورفروشی (بچه که بودم فکر می‌کردم هر شیئی در جهان فروشنده دارد و با اضافه‌کردن نامش به پسوند «فروشی» می‌توان به شغل مورد نظر رسید: موتورفروشی،‌ قیچی‌فروشی، قطارفروشی،خیارفروشی، بولدوزرفروشی و...)،  گمانم این بود  با موتور پرشی می‌آیم خانه اما سرآخر با «لگن» آمدم. موتورفروش وقتی از حدود مبلغی که گذاشته‌ام کنار پرسید، دستم را گرفت و برد صف آخر موتورهایی که چیده بود داخل. گفت: «این چند ساله دیگه تولید نمی‌شه ولی چیز خاصی هم نداره» و توضیح داد بهتر که این لگن دیگر تولید نمی‌شود چون آن‌قدر ارزان بوده که داشته بازار را می‌پلاسانده! گفتم: «همینو می‌خوام، همین!» و ذوق کردم. منتها وقتی نشستم رویش و با کلاه ایمنی آمدم خانه زنم از پشت آیفون گفت: «ما پیتزا سفارش ندادیم آقا!» وقتی هم رفتم بالا و گفتم پیتزایی نیستم و یاسر هستم، گفت: «تمومش کن! اگه فکر کردی قراره بشینم ترک این «لگن» بریم خرید یا مهمونی، کور خوندی! زودتر از جلوي چشمم دورش می‌کنی؛ خیلی زود.» من البته دورش نکردم و برایش توضیح دادم که تهران حالا تبدیل به یک پارکینگ بزرگ شده و در این پارکینگ هیچ ماشینی دیگر به درد نمی‌خورد جز ماشین پرنده یا همین «لگن». زنم گفت: «من سوار خر بشم، سوار اینی که تو خریدی نمی‌شم.» البته حق با او بود؛ «لگن» داغان بود و نوعی بمباران برای کلاس و حیثیت به شمار می‌آمد منتها من دوستش داشتم. سه سوت می‌رفتی سر کار، سه سوت می‌آمدی خانه. بدی ماجرا این بود که با 10 دقیقه نشستن روی «لگن»، موها چرب می‌شود، یقه و سرآستین چرک می‌شود و اگر زمستان هم باشد باید پیه انواع مننژیت و سینوس و تانژانت و کتانژانت را بمالی تنت! برای همین مجبور شدم بگذارمش برای فروش. برادرم وقتی فهمید گفت: «بده من! من برام مهم نیست. مهم اینه راحت می‌رم سر کار، راحت می‌آم». به این ترتیب تقدیمش کردم به او و تا دو سه ماه بعدی خبری ازش نداشتم تا این‌که یک روز برادرم آمد دنبالم که برویم برای خرید چیزی که خاطرم نیست. چیزی که خاطرم است موجودی بود که او سوارش شده بود. روی «لگن» طلق انداخته بود و روی دسته‌های فرمان، پشم‌های انبوهی بسته بود که دستش را در سرما فرو کند توی آن. روی طلق هم عکس‌هایی از مشاهیر و رجل سیاسی زده بود و بوقی هم برایش تعبیه کرده بود با صدای حیوانات که هر بار می‌زدی صدا عوض می‌شد؛ گاو، گربه، بلبل، راسو! ‌گفت: «با حال شده، نه؟» دست کشیدم روی طلق گفتم: «این چیه دیگه زدی اینجا؟» تصویری از علی دایی بود با شلوار پلیسه‌دار پارچه‌ای و موهای فکل‌دار مربوط به اوايل دهه هفتاد. برادرم بغض کرد و شنیدم که دوباره برگشته به رویای کودکی‌اش و درباره آرزوی فوتبالیست‌شدن حرف می‌زند. رویایش فوتبال بود و اسطوره‌اش علی دایی. کنار آن هم عکس سحر قریشی را زده بود که بازیگر محبوبش است و سمت تحتانی طلق، عکس‌های دیگری از تتلو، رضا صادقی و احمد پورمخبر! همزمان به عکس‌ها خیره شدم و رسیدم روی عکس کوچکی له و لورده از صادق هدایت که چسبانده شده بود روی ترک‌های طلق. گفتم: «حالا اون‌ها به کنار! اینو دیگه از کجا آوردی؟» با نگاهی حاکی از همدردی خیره شد بهم گفت: «می‌دونی یاسر! من همیشه دوست داشتم یه فوتبالیست خوب بشم ولی نشدم. این موتور هم هدیه تو بوده. تویی که همیشه دوست داشتی نویسنده خوبی بشی ولی نشدی!»


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/126652/بیا-یادی-کنیم-از-«لگن»