مریم سمیعزادگان نویسنده
هر روز سر یکساعت معین همدیگر را میدیدیم. من کالج میرفتم و او مدرسه. هممسیر بودیم. هر روز چیزی حدود 20دقیقه با هم در یک قطار همسفر بودیم. به نظر ده یازدهساله میآمد و معلوم بود که بیمار است. پای راست و دست راستش سالم نبود، یکی را روی زمین میکشید و دیگری همیشه بیحرکت، کنار تنهاش آویزان بود. اولینبار وقتی دید خانمی از من آدرس میپرسد و من گیج نگاهش میکنم، توجهش جلب شد و به کمکم آمد. از آن روز به بعد دوست شدیم و هروقت همدیگر را میدیدیم، لبخندی میزدیم و سری تکان میدادیم و سلامی میکردیم. آخر دسامبر بود و هوا سرد، گرمای داخل قطار باعث میشد همیشه شیشه پنجره را بخار بگیرد. من کنار پنجره مینشستم و شیشه بخارگرفته را با دست پاک میکردم و به ایران فکر میکردم. او هم مثل من همیشه توی فکر بود، معلوم نبود به چه فکر میکند. بینمان حرفی ردوبدل نمیشد و دوستیمان قد و اندازه همان یک سلام بود. تا آن روز که صندلی کنار پنجره اِشغال بود و من بالاجبار روی صندلی کنار راهرو نشستم. ایستگاه بعدی مسافر صندلی کنار پنجره پیاده شد و پسرک فیالفور آمد و خودش را روی صندلی کنار پنجره جا داد. مثل همیشه بخار روی شیشه پنجره را گرفته بود، کمی که گذشت، شروع کرد با دست چپ روی شیشه بخارگرفته نقاشیکردن، نقاشیهای کودکانه، درخت و خانه و ابر و خورشید و دودکش و دود. از همانها که ما توی دفترهای نقاشی بچگیهایمان میکشیدیم. کارش که تمام شد، خودش را روی سر پنجه پای چپش بالا کشید و دست چپش را تا جایی که میشد، کش داد و بلند کرد. بالای تمام آن نقاشیها بزرگ نوشت «اُمی». تازه فهمیدم که عرب است. لبخند زدم و گفتم: «من میدانم چه نوشتهای، این کلمه یعنی مادر.» طولانی نگاهم کرد، بعد سر انگشت اشارهاش را گرفت بالا و گفت: «مادرم رفته به آسمان، پیش خدا... من مادر ندارم.» یکهو خنده ماسید روی لبهایم، بغض کردم. دست و پایم یخ کرد، نمیدانستم چه بگویم، بلد نبودم که دلداریاش بدهم. واژه کم داشتم. ایستگاه بعد کیفش را برداشت و بدون خداحافظی از قطار پیاده شد، هیچوقت نفهمید من این موقعها لال میشوم.