مریم سمیعزادگان نویسنده
نیمخیز میشوم و سر از کتاب بلند میکنم. صدایش تمرکزم را به هم میریزد. دستفروشی میکند و ترجیعبند تبلیغاتیاش تکرار چند کلمه تودماغی است. بساطش روی تخته چوبی جلوی سینه، با طنابی از گردن آویزان شده، یک بادکنک گنده قرمزرنگ به قدواندازه خودش، دستش گرفته و تِل پاپیون نارنجی با خالهای سفید روی کلاه سیاه کاموایی که تا بالای ابروها پایین کشیده، علم کرده است. به جلوی نیمکتی که روی آن نشستهام، میرسد و پا کند میکند. نزدیکتر که میشود، ترجیعبندش را محکمتر و بلندتر به زبان میآورد. اصرارش برای خرید از بیرونقی بازارش خبر میدهد. گردن میکشم و چشم میچرخانم و با دقت به وسایل روی تختهاش نگاه میکنم. کش و بادکنک رنگی، تِلهای پاپیونی از همانها که روی سر خودش گذاشته، دعا و بستههای کوچک فال؛ اسمش را میپرسم. در جواب میگوید، جلالالدین است و ادامه میدهد که کلاس پنجم دبستان است. از همسنوسالانش کوتاهتر به نظر میرسد. سیهچرده و ریزنقش با چشمانی نافذ و تنی چابک مثل آهویی آماده دویدن و پریدن. از لکههای آبی جوهر خودکار روی دستش پیداست دروغ نمیگوید و محصل است، اما فرز و چابکیاش به شکام میاندازد. وقتی میگوید از دیشب تا به الان چیزی نخورده. میپرسم افغانستانی است؟ سرش را تکان میدهد و صدای هومی از ته حلقومش به گوش میرسد. میگوید از اهالی شهر قندوز است و میپرسد میدانی کجاست؟ بدون اینکه جوابش را بدهم، میپرسم: «چرا مشکی به تن کردهای؟» با دهان باز نگاهم میکند، انگار متوجه سوالم نشده، شاید مشکی را به سیاه میشناسد، نمیدانم. نمیفهمم. پیاش را نمیگیرم. میگوید فردای آن شبی که به خانهشان حمله کردند و آن را به آتش کشیدند، امتحان علوم داشته و داشته توی اتاق درس میخوانده. تا آن شب پدر داشته و خواهر و برادر و خانه، از آن شب دیگر چیزی برایش نمانده الا یک مادر. کلمه مادر را مقدسوار به زبان میآورد، انگار به تنها داشتهاش افتخار میکند، چشمانش برق میزند. طناب دور گردنش را کمی شل و بساط را از گردن جدا میکند. بادکنک را روی زمین رها میکند و تِل را از روی سرش برمیدارد و روی بساطی که گوشه نیمکت جا داده قرار میدهد. کنارم مینشیند و با لهجه شیرینی میگوید: «بگذار تا برایت قصه کنم.» به نظر نمیرسد قصهاش به شیرینی لهجهاش باشد. قصه تیر و خون و آتش. جهاد، مزار، جنگ، جسد. نفسم بند میآید. مگر چند سال زندگی کردهای که این همه قصه از بر شدهای بچهجان؟ انگشت اشارهاش را روی شانه میگذارد، بعد سُرش میدهد پایینتر و آخر سر میرسد روی قلبش و فشارش میدهد: «اینجا... اینجا... اینجا...» صدایش میلرزد. حرف گلوله است و جای آنها، لرزیدن هم دارد: «همانجا توی مزار خاکشان کردیم، من و مادرم با کمک هم...» سردم میشود. آستینهای لباسم را تا جایی که میشود، پایین میکشم. تمام داروندار روی بساطش را هم بخرم، گرمم نمیکند، آستینهایم را کش میدهم و توی مشت میگیرمشان. هنوز دارد قصه میگوید، قصههای واقعی. سیبی از کیفم بیرون میآورم و میگیرم سمتش، دلم میخواهد بگویم ول کن این قصهها را، بیا حرف خوب بزنیم که چشمم میافتد به خیسی چشمهای معصوم و مژههای بلند و برگشتهاش. مگر چه خواسته این چشمها، جز اینکه قصه کُند برایم...