توی قسمت مردانه اتوبوس نشسته بود روی صندلیِ دونفرهای و شالِ سبزش افتاده بود روی گردن. هیچکس بغلش ننشسته بود و تا شعاع نیممتریاش خالی بود. از صورت بور و سفیدش معلوم بود خارجی است. چسبیده بود کنار پنجره و بیرون را نگاه میکرد و همه ما هم از دور نگاهش میکردیم. مثل گاو مقدسی بود که همه میترسیدند بهش نزدیک شوند، شاید هم آهوی مقدس یا طاووسی، مرغی. دور از مهماننوازی و حقوق شهروندی بود که غریب و تنها بنشیند دخترِ به آن زیبایی. رفتم نشستم کنارش و تمام دانشِ انگلیسام را جمع کردم و با صدای خَشداری گفتم: «هِی بادی!»
دختر برگشت سمتم و گفت: «سلام»
کمی برایش انگلیسی حرف زدم تا بفهمد میتواند با من راحت باشد. هنوز نیمساعتی بیشتر حرف نزده بودم که به فارسی گفت: «بلد نیستم انگلیسی ببخشید.»
گفتم: «فدای سرت، همین فارسی هم خوبه.» آنقدر ازش حرف کشیدم که بالاخره فهمیدم آلمانی است و با مهاجران افغان توی برلین کار میکند. برای همین آمده بود ایران تا فارسی یاد بگیرد. دقیقا همان کاری بود که دنبالش میگشتم، با خوشحالی گفتم: «ایول، چطوری میتونم مهاجرت کنم آلمان؟»
گفت: «آیا تو هستی افغان؟»
گفتم: «نه ولی فارسی رو مثل بلبل سوت میزنم.» بعدش بدون دست سوتبلبلیِ دِبشی برایش زدم تا تواناییهایم را ببیند.
گفت: «برای چه میخواهی بکنی مهاجرت؟»
شروع کردم به غر زدن از وضع ترافیک، گرانی، خشکسالی و حتی از موسیقی هم مایه گذاشتم تا بتوانم مغزش را به رحم بیاورم. این همه بدبختی که کشیده بودم بغضم گرفت، اما گاو مقدس بدون اینکه اشکش دربیاید و بغض کند گفت: «چه کردی تا به حال برای این مشکلها؟»
یعنی این همه غر زدم کافی نبود؟! حل کردن مشکلات که کار مسئولین است و این را دیگر همه میدانند. اگر به جای اتوبوس از تاکسی استفاده میکرد این سوالِ بیجا را نمیپرسید. آبی ازش گرم نمیشد. بحث را عوض کردم و گفتم: «تو ایران چی رو دوست داشتی؟»
گفت: «توالتها دوشِ ماتحت داشت!»
خندیدم و گفتم: «دیگه چی؟»
گفت: «مردم مهربانی داشت ولی فرق گذاشت بین خارجیها.»
توی روز روشن داشت اتهام نژادپرستی به ما میزد! نیم ساعت فک زدم تا بتوانم از مام میهن دفاع کنم و بهش بفهمانم که اشتباه میکند. بدون اینکه به خاطر این روشنگری از من تشکر کند گفت: «تو چرا با من حرف زدی؟ چون من دختر بود و خارجی بود؟»
گفتم: «به جون مادرم اگه نظر داشته باشم. اصلا در مرامم نیست یه خارجی تنها و غریب نشسته باشه تو کشورم و راست راست برای خودش غصه بخوره.»
گفت: «پس چرا با بقیه خارجیها صحبت نکردی و آنها را از غصه نجات ندادی؟!»
گفتم: «چرا تهمت میزنی؟ تو اون خارجی را به من نشان بده که باهاش صحبت نکردم. من غصهگشای تمامِ خارجیها هستم، یکیکشون.»
با دست پسر افغانستانی را نشان داد که میلهها را گرفته بود و ما را نگاه میکرد. خوشبختانه اتوبوس رسید به میدان آزادی و سریع بقیه را هل دادم و
پیاده شدم.