فلکه اول
 

 

| داود نجفی| حسن فقط وقت‏هایی که مشکل داشت و پول می‏خواست از من سراغ می‏گرفت. آخرین‌باری که پول می‏خواست، قفسی که توی دستش بود را به من داد و گفت: «بیا داود جون این طوطیو بگیر می‏تونه حرف بزنه، اسمش هم نازگله» نازگل را به خانه بردم و گذاشتمش روبه‏رویم و گفتم: «نازگل جونم، بگو سلام» نازگل دور زد و پشتش را به من کرد و حاجتش را قضا کرد. تقریبا یک هفته تمام برایش ادا درمی‏آوردم و نازگل هم هربار فقط قُطر اجابتش را بیشتر می‏کرد. زنگ زدم به حسن و گفتم: «این‏که حرف نمیزنه حسن، نکنه دروغ گفتی؟» گفت: «نه بابا، هنوز بهت عادت نکرده، غریبی می‏کنه سعی کن باهاش بازی کنی تا حرف بزنه، قربون دستت حالا که خودت زنگ زدی یه دو تومن بریز به کارتم تا فردا پسِت می‏دم» دو‌میلیون را به حسابش ریختم و رفتم سراغ نازگل، از نوک پا تا گردنش را ماساژ دادم و باهاش حرف زدم تا غریبی را کنار بگذارد، ولی نازگل فقط پشتش را به من می‏کرد. خیلی حس بدی بود، کاش حداقل گیتارزدن بلد بود. چندوقت بعد حسن دوباره با یک طوطی دیگر به خانه آمد و گفت: «بیا این اسمش چنگیزِ آوردم بذاریش کنار نازگل تا برات مث بلبل حرف بزنن، فقط قربون دستت یه دو تومن دستی به من بده» چنگیزخان و نازگل را کنار هم گذاشتم بلکه به بهانه مخ‏زدن به حرف بیفتند، ولی نازگل محل سگ هم به چنگیزخان نمی‏گذاشت. دیگر عصبی شدم، خواستم نازگل را کباب کنم که یک مرتبه گفت: «خوب الاغ جون، تو هنوز نفهمیدی حسن داره تیغت می‏زنه؟ حتما من باید زبون باز کنم؟ بعدشم من اسمم آقا افراسیابه، نازگل عمته، این چنگیز رو هم از قفس من بنداز بیرون مگه این‌جا اتریشه؟» خلاصه خواستم بگم قبل از این‌که در و دیوار به حرف بیفتند، خودمان فکر کنیم هم، بد نیست.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/121604/فلکه-اول