| داود نجفی | شب یلدا پدربزرگ میگفت: «بچهها تا میتونین هندونه بخورین تا کل زمستون رو سرما نخورین» ما هم که شیرینی هندوانه را به درد آمپول ترجیح میدادیم، مثل بز، هندوانهها را با پوست خوردیم. بعد پدربزرگ همه را دور کرسی جمع کرد و یک فال حافظ برای همه گرفت و فال همه را هم در مورد نیکی به والدین بهخصوص بزرگان فامیل تفسیر کرد. شب موقع خواب از پدربزرگ پرسیدم: «آقاجون شب یلدا چقدر از بقیه شبا درازتره؟» پدربزرگ نگاهی به بابا کرد و یک دستی هم روی شکمش کشید و گفت: «خیلی طولانیه باباجون، تقریبا دو سه روز طولانیتر» نیمههای شب هندوانهها میل خروج داشتند و من هم به خیال اینکه شب یلدا حداقل چندروزی بلندتر است، با آرامش خودم را خیس کردم، به امید اینکه تا صبح خشک میشوم. صبح مادرم، من و رختخوابم را پرت کرد توی کوچه تا درس عبرتی بشوم برای دیگران. از آن روز هم از یلدا متنفرم و هم از هر چیزی که طولانی و دراز باشد.