| داود نجفی| با مسعود هممحلهای و همکلاسی بودیم. شرارت از سرورویش میبارید. هم خوراکی بچهها را میدزدید و هم سر امتحان تقلب میکرد ولی چون هیکلش بزرگ بود، جرأت نمیکردیم اعتراضی بکنیم. فقط میتوانستم به مادربزرگم بگویم و او هربار در جواب میگفت: «صبر کن عزیزم، این مثل رو یادت باشه که میگه یه بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، آخر تو دستی ملخک» چقدر شعر دلنشینی، توی دفترم یادداشتش کردم و روز و شب منتظر بودم دست مسعود رو بشود تا حالش گرفته شود. تا آخر دبستان حدود صد مورد دزدی و تقلب از مسعود دیدم ولی دست این ملخک رو شدنی نبود. با همین فرمان تا دانشگاه رفتیم و باز مسعود با تقلب لیسانسش را گرفت و من فقط جرأت میکردم برای مادربزرگم از مسعود بگویم. مادربزرگم هربار همان شعر ملخک را تکرار میکرد. درس تمام شد و مسعود با دوز و کلک خودش را امریه کرد، ولی من دوسال تمام در هنگ مرزی خدمت کردم. بعد از خدمت، مسعود بلافاصله کار پیدا کرد. چند ماه بعد من هم همکارش شدم. البته او در عرض چند ماه حسابی خودش را نشان داده بود و یک مسئولیت حساس و سنگین به او داده بودند. مسعود آنجا هم مشغول دزدی شد و با پیمانکاران تبانی میکرد تا فاکتور بیشتری بدهند و به مسعود درصد بدهند. مسعود خیلی حرفهای بود، ملخی نبود که توی دست بیاید. رفتم پیش مسعود و گفتم: «ببین من و تو از بچگی دوستیم، وقتشه من بشم دستیارت» مسعود استقبال کرد و من هم وارد باندش شدم. هنوز هزار تومان هم دزدی نکرده بودم که لو رفتیم. مسعود همه چیز را گردن من انداخت و من را گرفتند. مسعود هم برای همیشه به کانادا رفت. منهم شعر توی دفترچهام را اینطوری اصلاح کردم: «یه بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، همیشه
جستی ملخک.»