| مینو میبدی |
دخترک در بازار مسقف و دراز و باریک و پرگرد و خاک تجریش، در میان زنان چادر و پیچه به سر و دستفروشانی که بنجلهایشان را عرضه میکردند، در هنگامه الاغهایی که عرعرشان بلند است، در میان قهوهخانهها و حجرههای کوچک و درهم میوه و تنباکو و پارچهفروشی، زیر آسمان نیلی بالای گنبد امامزاده صالح، به رنج گدایانی میاندیشید که در دهکده ییلاقی خاطرههایش پرسه میزدند و به شیوههای گوناگون حتی شیادانه، رنج و تهیدستی و فاصله طبقاتی جامعه و مردم را نشانش میدادند. او برای گذران روزهای تابستان از طهران به همراه خانواده بزرگش، به عمارت ییلاقیشان در رضوانیه شمیران آمده بود و گاهوبیگاه همراه با مادرش به بازار تجریش و امامزاده سرمیزد و شاید در همین پرسهها و دیدن رنج آدمهای متکدی بود که برای آینده زندگیاش تصمیمهای بزرگ گرفت؛ خواست روزی مددکار شود و جهان آدمهای رنجور دنیا را بشناسد و به یاریشان برود.
ستاره فرمانفرماییان، مادر مددکاری اجتماعی ایران نام گرفته است؛ زنی که سالها برای یاری به رنجوران جامعه آموخت و مطالعه کرد و کوشید، خانههایی برای سالمندان و کودکان یتیم ساخت و زمان و زندگی خود را به طبقات محروم جامعهاش بخشید. روایت زندگی او در جایگاه دختری وابسته به یک خانواده اشرافی و منتسب به خاندان قاجار، قصهای پرکشش و جاندار است؛ نوجوانی پرشور دختری که جهان پیرامونش را ژرفتر از همسالانش میبیند و هر تکه از این جهان، ملتهبش میکند. روایت او از تکدیگری زنی در تجریش، شاید سختیهای یاریگری به مردم محروم را در هر زمانه فرایاد آورد؛ اینکه کسی دستش را به سوی آدمها برای یاریخواهی دراز میکند، چه اندازه راست یا دروغ میگوید! دختر و مادر روزی از روزها که گردشکنان برای زیارت به امامزاده صالح میروند، زنی را با چادر سیاه و صورتی زیبا میبینند که پژمرده است و چشمهایی از اشک سرخ و چند بچه کوچک و کثیف و ژندهپوش در پیرامونش دارد و مدعی میشود حتی یک لباس هم برای پوشیدن ندارد. دیدن زنی با آن وضع، مادر و دختر اشرافی را برآشفته و غمگین میکند و آنها با شتاب به خانه بازمیگردند. ادامه روایت را از قلم ستاره فرمانفرماییان در کتاب «دختری از ایران» میخوانیم: «چشم به صورت مادرم دوختم. رنگ بر چهره نداشت و نفساش بند آمده بود. دیدن این منظره آشکارا از تحمل او فراتر میرفت، سرانجام هم با حالتی دستپاچه رو به زن کرد و گفت: «همینجا صبر کن تا برگردم [...]» بعد با نگاهی وحشتزده به من چشم دوخت و درحالیکه گویا من نه کودکی سیزده ساله بل همزبان بزرگسال او هستم، گفت: «بریم خونه ساتی [مخفف ستاره]، باید برای این بیچاره لباس بیاریم [...]» و بیتوجه به گرمای روز بیتامل به سوی خانه بازگشت. من با دستپاچگی و ناراحتی در پی او میدویدم. مشدی [نوکر خانوادگی] سعی میکرد از ما عقب نماند. از صورت مادرم که بسیار شتابزده میرفت، عرق میریخت و راه خانه به نظر پایانناپذیر میآمد. به محض رسیدن به انباری دوید و گنجهها و صندوقهای لباس را بیرون ریخت [...] بعد هم آن اندازه که مشدی بتواند حمل کند لباسهای اضافی را در چادرشبی پیچید و کمک کرد تا مشدی کول بگیرد و همگی دوباره راهی بازار و امامزاده شدیم. زن در همانجا ایستاده بود». ستاره فرمانفرماییان در ادامه این روایت، اندوه خود را از تماشای منظرهای که دیده است، مینمایاند؛ اندوهی که نشان میدهد بهعنوان یک دختر اشرافی بشدت میرنجیده است از اینکه انسانی را برای یاریخواهی در برای خود، رنجور و ضعیف و حقیر ببیند: «این نخستین بار بود که من واقعا با زوال شأن و شخصیت کسی روبهرو میشدم و میدیدم چگونه انسانی درحالیکه هیچ منزلتی برایش باقی نمانده است، بر دست و پای انسان دیگری، که او را نجاتدهنده و ولینعمت خود میداند، بوسه میزند، او را دعا میکند و تملق میگوید». معصومه خانم، مادرش، که زنی باایمان و همسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما، شاهزاده ثروتمند قاجاری است، اما از این یاریرسانی به همنوع اما بسیار راضی و شادمان بوده است «مادرم با سر و صورتی هیجانزده، خیس از عرق و گلگون از گرما، اما با قلبی آرام و خشنود از اینکه توانسته نیازمندی را یاری کند، به سوی امامزاده برگشت. در امامزاده پیوسته از اینکه فرصتی یافته تا به یک زن مسلمان خدمت کند، به درگاه الهی شکر میکرد و از خدا میخواست تا خیرخواهی او را بپذیرد [...]». این خشنودی نیز اما دیری نمیپاید؛ معصومه خانم با دیدن آن زن در روزی دیگر با همان وضع اسفناک در بازار تجریش که از زنان دیگر درحال گدایی بوده است، از یاریگری خود پشیمان و اندوهگین میشود، هرچند هیچ خشم و کینهای از خود نشان نمیدهد. ستاره، تنها طغیانگر اندوهگین روایت است که از دل این رخداد، از یک رنج بزرگ اجتماعی آگاهی میشود که مردم جامعه را به تکدیگری به شیوههای شیادانه وامیداشته است: «در مجموعه ما [خانواده گسترده و بزرگ پدری] عدالت برقرار بود و هرکدام میتوانستیم برای احقاق حق خود، پیش شازده [پدر] برویم تا او راهحل منطقی و منصفانهای به ما تکلیف کند. پس چرا دنیای خارج از مجموعه ما، تا این حد [...] بیرحم و بیعدالت بود.» این روایت نشان میدهد ستاره فرمانفرماییان در ذهن کودکانه خود یاریرسانی به محرومان را در قالب یک سیستم و مدیریت میجسته است؛ پدیدهای فراتر از کمکرسانیهای روزمره زایران امامزاده و زنان باایمان ثروتمند یا اشرافی. او همین اندیشهها و آرزوهای قلبی را اندکی بعد اینچنین بیان میکند: «سایه این حادثه تا مدتها افکار مرا تیره کرد. میکوشیدم تا این زن حیلهگر را فراموش کنم ولی قادر نبودم آن صحنهسازیها را از یاد ببرم به من گفته بودند که در قرآن یاری تهیدستان و درماندگان به تأکید سفارش شده است ولی با این همه سرزمین من از گدایان پر بود. من هرگز و در هیچ حالتی حتی اگر از فرط نیازمندی رو به مرگ باشم، حاضر به پذیرش صدقه هیچکس نیستم. بههرحال تا زمانی که سازمان و دستگاهی نباشد تا از ناتوانان و ازپاافتادگان بهگونهای درست و اصولی پشتیبانی کند، باز هم نیازمندان برای جلب یاری دیگران به توسل به چنین شیادیهایی ناگزیرند. در آن روزها سادهلوحانه از خیالام میگذشت که چرا در هر خانهای یک شازده نیست تا از افراد پشتیبانی کند و طبیعی است که نمیتوانستم برای این چراها پاسخ قانعکنندهای بیابم.»
این اندیشههای کودکانه هرچند به تعبیر او در آن روزگار کودکی پاسخی نمییابند اما همان چراهای بیپاسخ، جنبش و خیزشی در ذهن زنی راه میاندازند که سالها بعد او را به یاریگری به انسانهای محروم و رنجور در قالب شغل و پیشهاش برمیانگیزد. ستاره فرمانفرماییان بدینترتیب به شیوهای فراتر از یاریهای پراکنده مادرش و دیگران در صحن امامزاده صالح تجریش، میکوشد به دیگران یاری رساند.