دخترک از میان جمعیتی که شاهد اجرای مراسم تعزیه بودند رد میشود، درحالي كه عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل گرفته است. آن طرفتر شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) میچرخد و نعره میزند كه «قطرهاي آب به تو و يارانت نخواهد رسيد»، چشمش به دخترک میافتد. او با قدمهای کوچکش از پلههای جایگاه تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد. مقابل امام حسین(ع) میايستد، قمقمهاش را مقابل او میگیرد و ميگويد «بيا آب بخور»! شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود. دخترک دوباره میگوید: «بخور، برای تو آوردم» و برمیگردد. دخترك رو به روی شمر (که حالا دیگر بر زمین زانو زده) میایستد. چشمان دخترک پر از قطرات اشک است و میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض می گوید :«بابا، دیگه دوستت ندارم.» صدای هق هق مردم، فضا را پر میکند.