| فریبا خانی | نویسنده |
اسمش را مادرش «تاجماه» گذاشت كه تاجِ ماه شود و زندگي خوبي داشته باشد. 19 ساله بود با مردي ازدواج كرد كه در يك موتورفروشي كار ميكرد. بعدها فهميد كه شوهرش قاچاقچي موادمخدر است. اين را زماني فهميد كه شوهرش مدام به جاهاي دور سفر ميكرد و آدمهاي عجيب و غريبي با او سر و كار داشتند. آدمهايي كه ميآمدند از خانه مواد ميخريدند و ميرفتند. يكبار كه مامورها به خانه ريختند، شوهرش او را به گوشهاي كشاند و مچ دستهايش را محكم فشار داد و به او گفت: «بگو مواد مال توست، براي زنان حكم اعدام نميدهند اما مرا اعدام ميكنند». بعد اشك توي چشمش
حلقه زد.
تاجماه باز فكر كرده بود مرد راست ميگويد که چند سالي زندانياش ميكنند و آزاد ميشود. مرد گفت: «بهخدا توبه ميكنم تاجماه، بگو اين مواد مال توست...»
مامورها محموله ترياك و هرویين را يافتند و زن گفت: «اينها مال من است، شوهرم روحش هم خبر ندارد!»
مامورها هر دو نفر را بردند و زن دوباره همان اعترافات را تكرار كرد. زن در زندان ماند 30سال برايش بريده بودند.
چند روز بعد شوهرش آزاد شد. ماههاي اول، شوهرش به ديدنش ميآمد، برايش كمي نارنگي ميآورد و بادام شور كه دوست داشت.
ديگر حتي به ديدنش هم نيامد. زن هميشه دلش شور ميزد كه نكند مرد را گرفته باشند، نكند اعتراف كرده باشد و اعدامش كرده باشند. نكند دوباره توبه شكسته و سر مرز قاچاقچيها بهخاطر پول دخلش را آورده باشند. باز هر صبح و شب دعا ميخواند كه بلايي سرش نيامده باشد. بعد از آزادي دنيا عوض شده بود. 20 ساله بود كه به زندان رفت و 50 ساله در خيابان پرسه ميزد. خميده با چين و چروك زير چشم و دندانهاي يكي درميان خراب! خيابانها عوض شده بود. انقلاب شده بود. رئيسجمهورها عوض شده و اسم خيابانها هم عوض شده بودند. پرسانپرسان خانه قديمياش را پيدا كرد.
همهجا آنقدر تغيير كرده بود كه گريهاش گرفت. به خانه رسيد. آدمهاي غريبهاي در آنجا زندگي ميكردند. يكي از همسايههاي قديمي را پيدا كرد. او گفت: شوهرت بعد از مدتي ازدواج كرد و بچهدار شد و از اين
محله رفت...
تاجماه وا رفت. كمي نشست... به خانه چهكسي بايد ميرفت؟ مادرش هم حالا زنده نبود كه نام تاجماه را برايش گذاشته بود كه تاج ماه
باشد!
كمي در خيابانهاي غريبه قدم زد. در ايستگاه اتوبوس به آدمها خيره ماند. به شكل لباسهاي زنان و مردان. به ماشينها. خوابش ميآمد.
دلش خواست شب برگردد به همان چهار ديواري زندان... به آسمان نگاه كرد... آسمان صاف بود. ماه ميدرخشيد. قرص كاملكامل...
آرام گرفت. از توي جيبش كمي بادام شور درآورد كه يكي از همبنديهايش به او داده بود. بادام را آرامآرام مزمزه كرد. دلش خواست تا صبح روي آن صندلي بنشيند به شكل ماه
نگاه كند.