امیر هاتفینیا طرح نو
«تنهایی»، بهعلاوه، «تنهایی». «میثم» از شکل دیگر «تنهایی» خبر نداشت، نمیدانست «تنهایی» میتواند به توان2 برسد؛ مثل «بابک»، که باورش نمیشد «کارتن» میتواند کارکرد دیگری هم داشته باشد، همان وقتیکه خیابانهای همدان را برای جورکردن مادهسفید قدم میزند، یا وقتیکه در پاتوق فرحزاد برای خودش برو بیایی داشت؛ «اسماعیل» هم نمیدانست که از «تنهایی بهعلاوه تنهایی» به کمپهای اجباری میرسد و وعدههای غذاییاش در پنیرهای سیمکارتی خلاصه میشود؛ مثل «شهرام» بیخبر، وقتیکه در بیمارستان چشم باز کرد، نه پدر داشت و نه مادر، در بهزیستی بزرگ شد و کارتنی بهدست گرفت و برای ضرب «تنهایی»اش، آلونکی در درههای شمالشهر برپا کرد، نه «میثم»، نه «بابک»، نه «اسماعیل» و نه «شهرام»، هیچکدام نمیدانستند که «کارتن» واژهای فرانسوی است، اما همهشان «کارتن» را - تنها - در زمان اسبابکشی و بستهبندی محصولات داخل یک مغازه بهیاد میآوردند، یا آنرا طبق تعریف دهخدا «جلد مقوایی برای ضبط اوراق» میدانستند. «محمد داوری» راهنمای جمعیت «طلوع بینشانها» راست میگفت: «فرق بین کارتنخواب و انسان عادی یک لحظه است.»
سطرهای پیشرو روایتگر واکنش کارتنخوابهای بهبودیافته تهران به بیتوجهی نهادهای مختلف است، روایتگر جشن پاکی و احترام به کارگروهی. این روایت، کاراکترهای تاثیرگذار زیادی دارد که عمواکبر(رجبی) مسئول جمعیت طلوع بینشانها، خاله سارا(چرتابیان) مدیر اجرایی جمعیت و مسئول ساخت سرای مهر(خانه خانمهای کارتنخواب) و محمد آقا(کرمی) مدیر سرای امید(خانه آقایان کارتنخواب) از آن جملهاند. در ادامه، گزارش سفر 4 روزه 150 لباسسفید به مشهد، گرگان و بابلسر میآید؛ 150 لباسسفیدی که «تنهایی بهعلاوه تنهایی»(کارتنخوابی) را گذراندهاند.
یاخچیآباد، سرای امید؛ ساعت 7 روز دوشنبه
ما بهنزد حضرت شاه خراسان میرویم
خانوادهها روی مبلهای قهوهای و سفیدرنگی که در 4گوشه حیاط سرا تعبیه شده نشستهاند. در گوشه دنج یکی از قسمتها گوسفندی منتظر ذبحشدن است. یکبهیک وسایلها را آماده میکنند؛ 50پتو، چند پیکنیک و بستههای نوشابههای مشکی و زرد. اعضای سرا لباس و کفشهای سفیدرنگ خود را میپوشند. یکی از آنها کنار خانوادهاش میآید و به مادرش میگوید: «خوشتیپ شدم؟» مادر هم جواب میدهد که «خوشتیپ بودی عزیزم.» مادر خوشحال است، دارد کیف میکند، کارتنخواب بهبودیافته وارد جمعیت 150نفره میشود و نگاه مادر همانطور از نوک پا تا بالای سر فرزندش را نظاره میکند.
«ساسان»، یکی از لباسسفیدهای سرا، تنبک را در دست میگیرد و روی صندلی مینشیند و شروع میکند بهخواندن: «ما بهنزد حضرت شاه خراسان میرویم / با سر و جان در بر سلطان ایمان میرویم.» یکی از بچههای مشهد بهجمع 150نفره اضافه میشود، او آمده تا راهنمای گروه در مشهد باشد. برای خارجشدن از سرا دروازهقرآنی درست کردهاند که با 4دختر دبستانی که مقنعههایی سفید پوشیدهاند گلباران میشود.
لباسسفیدها یکبهیک از سرا بیرون میآیند، «عمواکبر» دستش را روی قلبش میگذارد و با نگاهکردن به «ساسان» آنرا باز و بسته میکند، «ساسان» هم متوجه علامت او میشود و ضرب را تندتر و تندتر میکند. آنها از دروازه میگذرند و بهسمت اتوبوسها میروند؛ اما مادر «سعید»، یکی از لباسسفیدها، ولکن ماجرا نیست، دست از سر پسرش برنمیدارد، مدام دستش را میگیرد و او را میبوسد. آنقدر که «محمد آقا»، مسئول سرا، میگوید: «سعید مادرت داره داستان درست میکنهها، وابستگی بده.»
ساعت 8:30 دقیقه است. هرکس باتوجه به گروهی که دارد وارد یکی از 4 اتوبوس مستقر در محل میشود. یک مرد تقریبا 40ساله نزدیک میآید و میپرسد: «قضیه چیه؟» «محمد» سرگروه یکی از تیمها میگوید که «کاروان امام رضا(ع) است.» مرد 40ساله هم ادامه میدهد که «همسایهها آسایش ندارن، همه از خواب بلند شدن.» «محمد» از حرف او غافلگیر میشود و یکی دیگر از بچهها جواب میدهد: «همش نیمساعته، خوشیم، خوشیمونو خراب نکن لطفا، رفتیم مشهد دعا میکنیم واست.»
بخش خرقان، آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی ساعت 16
از کوتهی توست که دیوار بلند است
بعد از 8ساعت کاروان 150نفره به خرقان میرسد، به مقبره شیخ ابوالحسن خرقانی. در فضای سبز اطراف مقبره، دو سرباز که به سیگار بهمن کوچک در دستشان پک میزنند، زیرچشمی لباسسفیدها را برانداز میکنند؛ آنها کلاهشان را بافاصله بر سر گذاشتهاند. وقتی که از ماجرا باخبر میشوند شروع میکنند به حرفزدن: اینارو که میبینی هرکدوم یلی بودن واسه خودشون.
بچهها آماده خوردن نهار میشوند. «محسن»، سرپرست گروه باخنده به «مجید»، یکی از لباسسفیدها، میگوید: «دزدی نکنی اینجا مجید.» «مجید» هم جواب میدهد که «تنها کاری که توی کارتنخوابی نکردم همین دزدیه.» در مقبره شیخ خرقان بعد از خوردن ناهار هرکس مشغول انجام کاری میشود، یکی در دست مجسمه شیخ سیگاری میگذارد، یکی سنجدهای افتاده از درختها را جمع میکند و یکی هم به سوئیتهای داخل پارک نگاه میکند و میگوید: «چقدر کامله، هم دستشویی داره و هم آشپزخونه؛ مگه یه آدم چی میخواد واسه خوابیدن؟» کمکم بچهها کیسهها را در دست میگیرند و محوطه را از فیلتر سیگار و زباله پاکسازی میکنند. اداره محیطزیست، میزبان «طلوع بینشانها» است.
روستای ناظریه، 15 کیلومتری مشهد؛ ساعت 2:30
خدایا بیپناهم، ز تو جز تو نخواهم
کاروان 150نفره ساعت 2 در زائرسرایی در چند کیلومتری مشهد اتراق میکند. یکساعت بعد «عمو اکبر» با
«محمد آقا» که نتوانست با بچهها به مشهد بیاید تماس میگیرد و گوشی را سر پخش و جلوی یک باند میگذارد: «کارهای نیکه که ما رو به خدا نزدیک میکنه، خودت رو از خودت رها کن. دم همهتونم گرم.» بعد هم «عمو اکبر» میگوید که برای خواب 50 پتو بیشتر نیست و 3برابر آن جمعیت داریم. با حرفهای «عمو اکبر» تنها آنهایی که نیاز دارند سراغ پتوها میروند و باقی در سرمای بامداد مشهد به خواب میروند.
صبح که میشود، همه دست در دست هم میگذارند و حلقهای در 4 طرف مسجد درست میکنند. «آقا سید» روحانی همراه با گروه، صحبت میکند: «آدمی که دارین به دیدنش میرین، کاری نداره که قبلا چیکاره بودین، کجا میخوابیدین، جای گرمی داشتین یا از سرما سگ رو بغل میکردین و میخوابیدین. شکم سیری داشتین یا از گرسنگی دست روی شکمتون میذاشتین.» «آقا سید» برای بچهها میخواند: «خدایا عاشقان را با غم عشق آشناکن/ ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن / خدایا بیپناهم / ز تو جز تو نخواهم / اگر عشقت گناه است / ببین غرق گناهم.» بعد هم «علی آقا» با 13سال پاکی و «آقا مجتبی» و «آقا مسعود» با 11سال پاکی را معرفی میکند و از جوانترها میخواهد که از مشورت آنها استفاده کنند؛ جوانترهایی که با شنیدن این اعداد، به چهره رقمزنندگانش خیره میشوند، آنها تنها چندروز پاکی را تجربه کردهاند و پذیرش این همهسال برایشان سخت است.
«محمد آقا» بعد از پیامی که تلفنی از تهران فرستاد خود را به مشهد رسانده و با کاپشن خلبانی که بهتن کرده برای بچهها صحبت میکند: «همیشه در سرا قبل از صبحونه واسه خودمون هدف انتخاب میکنیم تا در طول روز جهت داشته باشیم. فکر میکردم که بهترین هدف امروز برای من و ما میتونه این باشه که «من هرجا هستم حامل پیام و دریافتکننده پیام باشم.» باید ببینیم محیط از ما چی میخواد و ما برای محیط چی داریم. این یکی بالا و پایین برنمیداره و به انسانیت برمیگرده. ما میتونیم یه ثبت تاریخی به اسم «لباسسفیدها» داشته باشیم. یه مانور توسط افراد شناختهشده با وضعیت شناختهشده اتفاق میافته و توی همه این لحظهها تنها چیزی که میتونه به ما کمک کنه نظمه. باید از خود بیرون رفت و در گروه اومد. هر چقدر هم که پاکی داشته باشی و نتونی پیام محیط رو دریافت کنی فایدهای نداره. این حرکت انگی رو از کارتنخوابی پاک میکنه. توی ذهن همه، کارتنخوابی مساوی با آوارگی و درموندگیه؛ اونا نمیدونن که به ما هم کارتنخواب میگن؛ اونا نمیدونن اگه دست کارتنخواب رو بگیرن و محیط سالم بهش بدن میتونن شاهد پاکی و رشدش باشن.
ساعت 20: 8 دقیقه میشود؛ «عمو اکبر» آخرین حرفها را برای حرکت بهسوی حرم میزند: «سال گذشته با یکی از مسئولان به میدان هفتحوض تهران رفتیم. دست
150 کارتنخواب رو با کمربند سفید بسته و 4زانو نشونده بودن؛ عکاسها مدام عکس میگرفتن، یکی از کارتنخوابها گفت: «ما زن و بچه داریم، ما آدمیم، عکس نگیرین لطفا.» حالا ما 150 نفریم که میخوایم به زیارت بریم. مشعل پخش غذای کارتنخوابها داره توی ایران میچرخه، ساعت 30: 9 توی میدون پنجراه منتظر ما هستن.» لباسسفیدها با اشکی که در چشمهایشان حلقهزده، با دستهای زخمبرداشتهای که خالکوبیهای مختلفی رویش خودنمایی میکند، بهسمت حرم راه میافتند. نوای «ای حرمت ملجا درماندگان...» لباسسفیدها را بدرقه میکند.
خیابان منتهی به حرم(نواب)؛ ساعت 10
آمدم ای شاه، پناهم بده
150 لباسسفید در میدان شهدای گوهرشاد پیاده میشوند، هرکدام بهرسم خادمان داخل حرم، پرهای رنگارنگی در دست میگیرند و از هر دو طرف خیابان بهسمت مقصد اصلی گام برمیدارند؛ «یا امامرضا، یا امام رضا، یا امام رضا، مولا.» در این میان مادر «مجید»، یکی از لباسسفیدها، به دیدار فرزندش میآید و در آغوش هم قرار میگیرند، «مجید» با مادرش همراه میشود و بقیه گروه با جمعکردن فیلترهای سیگار بهسمت حرم حرکت میکنند، مردم مشهد که چشمشان به زائرهای مختلفی از سراسر جهان عادت کرده، جور دیگری به لباسسفیدها خیره میشوند؛ یکی از آنها به مغازهدار کناریاش میگوید: فهمیدی چیه قضیهشون؟
- نه
کارتنخواب بودن.
-کارتنخواب که سالم نمیشه، اینا باید توی زندان باشن.
نه بابا، دمشون گرم، خیلی مردن که تونستن پاک بشن. قربون امام رضا برم.
لباسسفیدها وارد حرم میشوند، کبوترهای در دستشان را پرواز میدهند. این هیأت، کاروان اعزامی از یاخچیآباد نیست و حالا بسیاری از مردم با لباسسفیدها همنوا شدهاند. مردم برای ثبت این لحظه دوربینهای خود را باعجله در دست میگیرند. یکی از خادمها با بیسیم در دستش گزارش میدهد که «دارن وارد صحن انقلاب میشن، دستاشونم بالا گرفتن.»
زنگ ساعت داخل حرم بهصدا درمیآید. لباسسفیدها روبهروی گنبد طلا مینشینند، مردم که بهگمانشان کنار یک هیأت عزاداری معروف نشستهاند منتظر یک نوحه هستند که لباسسفیدها با کمک «مهدی عباسی»، خواننده همراه با گروه، شروع میکنند به همخوانی:
«ما کبوترای بیلونهای بودیم
که غم بیهمزبونی رو چشیدیم
لونههامونو غرورمون خراب کرد
واسه این شبا تو کارتن میخوابیدیم.»
روستای ناظریه، 15 کیلومتری مشهد؛ ساعت 22
دیدار با کارتنخوابهای مشهد
بچهها دارند آماده خوردن شام میشوند که «عمو اکبر» با یک گروه 5نفره داخل میآید و میگوید: «اینا مثه خودمون کارتنخواب هستن، احساس غریبگی نکنین؛ مصطفی، ساسان، محمد، امین و علیرضا. قراره این بچهها سنت پخش غذا بین کارتنخوابها رو توی مشهد انجام بدن. امشب 500 تا غذا درست میکنیم، 200تاش واسه خودمون و 300تا برای کارتنخوابهای مشهد.» همه لباسسفیدها همدردان مشهدی خود را تشویق میکنند. کارتنخوابهای بهبودیافته مشهد از دیدن 150لباسسفید خوشحالاند، آنها بزرگترین جمع همدردهایشان را دیدهاند. «محمد» یکی از آنهاست؛ او بچه آبادان است و 39روز میشود که دارد پاک زندگی میکند؛ «محمد» 3سال در آبادان و یکسال در مشهد کارتنخوابی کرده. «مصطفی» هم مسئول گروه کوچک کارتنخوابهای بهبودیافته مشهد است؛ او در خیلی از شهرهای ایران کارتنخوابی کرده؛ آنقدرکه «میثم» یکی از لباسسفیدهای قزوینی را بهیاد میآورد و میگوید: «سال 86 توی یکی از پارکهای قزوین دیدمت، آدرس کمپ ممداینا رو بهم دادی، یادته؟» حالا «مصطفی» 3سال و 6ماه است که پاک زندگی میکند و یک خانه بهبودی کوچک با هزینه خودش راه انداخته؛ «مصطفی» خطاط است و شعر هم میگوید، از رتبههای برتر کنکور بوده و در تهران ادبیات میخوانده. او آلبوم عکسی از بچههای خانه بهبودیاش درست کرده و یکبهیک معرفیشان میکند: «اینیکی کمرش شکسته. پلاتین داخل بدن این پسر زده بیرون. این پاهاش قطع شده. این ورزشکار مملکته. این کشتیگیر بوده. این نصف بدنش فلج شده، این ...»
ساحل بابلسر؛ ساعت 16 روز پنجشنبه
یاور بهبودی من
بچهها بعد از پاکسازی جنگل النگدره گرگان به بابلسر میرسند. روز آخر سفر 4 روزه لباسسفیدهاست. آنها میخواهند بهمناسبت پاکیشان 5کیلومتر ساحل را از فیلتر سیگار و زباله پاک کنند؛ همصدا «یاور بهبودی من / با من و همراه منی» را میخوانند. «عمو اکبر» میگوید: «ما نماینده تکتک مردم ایران هستیم؛ ترکها، لرها، بلوچها، شمالیها؛ همهوهمه در جمع 150 نفره ما حضور دارند.» «خاله سارا» هم برای لباسسفیدها از «مادر زمین» میگوید: «وقتی که با طبیعت مرتبط میشیم، انرژی میگیریم. ما خسارتی که به دنیا زدیم رو با جمعکردن فیلتر سیگار جبران میکنیم، ما مسئول هستیم و باید خودمون رو باور کنیم. این بخش در وجود ما است، اما کمتر اون رو دیدیم و به آن توجه کردیم.»
یکی از رفتگرانی که مسئول پاکسازی فضای ساحل است، وارد جمع لباسسفیدها میشود؛ او دیگر نیازی به جاروی در دستش ندارد و میتواند با قوای 150نفر کارش را ادامه دهد؛ میگوید: «مردم اصلا رعایت نمیکنن و هر روز وضع این ساحل افتضاحه. فقط چندوقت یهبار گروهی از دانشجوها به اینجا میان و ساحل رو پاکسازی میکنن.» او از اینکه 150نفر میخواهند به یاریاش بیایند و بهجای لباس نارنجی، لباس سفید پوشیدهاند متعجب مانده. یکی از سوارکارهای حاضر در ساحل هم به پیشواز لباسسفیدها میآید و میگوید: «پسرعموم درگیر اعتیاد بود، هرچی بردیمش کمپ ول نکرد، آخر سر خسته شد؛ الان واسه خودش باشگاه میره و پاک شده و زن هم گرفته، یکسالی میشه که پاکشده. اینها نباید جاهای قبلی که بودن برن. یکی از رفقای ما که قبلا درگیر اعتیاد بود حالا هرکسی رو که با این وضع میبینه، میبره و پاک میکنه و خرجش رو هم خودش میده. اسم این موسسه چیه؟»
لباسسفیدها کاور زردرنگی که نشان جمعیت «طلوع بینشانها» را دارد به تن کردهاند و آرامآرام ساحل بابلسر را مثل جسمشان پاک میکنند.
زبالههای جمعشده یک نیسان را پر میکند. در آخر همه لباسسفیدها وارد آب میشوند. غروب شده، سرگروهها اعضای تیمهای خود را میشمارند و وارد اتوبوس میشوند، اما خبری از «شهریار» نیست، موهایی مشکی، قد و وزنی متوسط و سنی حدود 24سال دارد. ما، با شوق «میثم» برای تجربه ماه محرم در زادگاهش - قزوین- بعد از 4سال زندان و درگیر اعتیاد بودن، با «سعید» بیمار گرگانی درگیر اعتیاد، با اشکهایی که مادر «مجید» بدرقه راهش کرد، با انرژیهایی که «عمو اکبر»، «آقا محمد» و «خاله سارا» از مردم شهرهای مختلف دریافت کردند، بدون «شهریار»، بهسمت تهران حرکت میکنیم. راستی، شما «شهریار» را ندیدهاید؟