آتوسا اسکویی| روزنامهنگار| چند ماه قبل آب وارد انباری خانهمان شد و تا متوجه مصیبت وارده بشویم، در حدود 50 جلد از عزیزان دلم را از بین برد! هرچند که سستی و کاهلی در سروساماندادن به کتابهای جمعشده در کارتنها برعهده خودم است ولی آن روزها تمام بداخلاقیهایم را سر دیگران خالی میکردم. مدتی که گذشت و بقایای حادثه احیا شدند، به صرافت نظم و ترتیب بخشیدن به آنها افتادم، وقتی جا کم باشد، ساختن یک کتابخانه بین ستون و دیوار هم کمک چندانی نمیکند و درنهایت مجبور به دلکندن شدم و چه کاری بهتر از تبدیلشان به احسن که همانا فروششان باشد. پیشتر یکسری مجلات سینمایی و عکاسی فاخر را به کتابخانه محل اهدا کرده بودم و به قدری برخورد دلخراشی با ایشان شد که پشت دستم را داغ کردم حتی شده مبلغی ناچیز بگیرم ولی چیزی را مجانی نبخشم. گفتن از وداع مثل خودش سخت است ولی به هرحال تعدادی از کتابها که مطمئن بودم دوباره سراغشان نمیروم را به تدریج در سایتهای مربوط به صورت کاملا رایگان آگهی دادم و کمکم افرادی تماس گرفتند و هرچند خیلی کُند، اما به هرحال فروش کتابها شروع شد. از شیراز و کرمانشاه تا شرق و غرب تهران افراد کتابخوان تماس میگرفتند و ظاهرا قیمتها هم آنقدر منصفانه بود که اکثرا درخواست میکردند با پیک برایشان بفرستم. نکته جالب و مشترک در همه آنها این بود که با کمال اطمینان پول کتابها را قبل از دریافت و به خواست خودشان به حسابم واریز میکردند. البته دو مورد هم بالعکس شد که من به اعتماد کتابخوانبودنشان کتابها را فرستادم و بعد پولم را گرفتم. در دنیایی که جنگ و نابرادری هر گوشهاش را گرفته و حتی کار به جایی رسیده که مردم به بانک که روزی قرار بود معتمدترینها باشد، نتوانند اعتماد کنند، اتفاق فرخندهای است که افرادی پیدا میشوند، آن هم از هر سوی کشور و با یک فرهنگ مشترک که همانا کتابخوانی است و به یکدیگر اعتماد میکنند. نکته جالبتر اینکه بیشتر افرادی که با من تماس گرفتند، وسیله نقلیه شخصی نداشتند و اتفاقا یکیشان به شوخی گفت: «ما تا پول کتاب میدهیم، نمیتوانیم ماشین بخریم! پاسخ ساده است: «تن و ذهنتان سلامت باد که هنوز کتاب میخوانید، انشاءالله که همیشه خرج دانش کنید.»
*از شعرم خلقی به هم انگیختهام/ خوب و بدشان به هم درآمیختهام/ خود گوشه گرفتهام تماشا را، کآب/ در خوابگه مورچگان ریختهام (نیما یوشیج)