مهدی مالمیر روزنامهنگار
شاید یکی از بدترین کژاقبالیهای آدمی این باشد که سر کوچهای که در آن خانه دارد، سطل زباله بزرگی جاخوش کرده باشد که همیشه هم به لطفِ همسایگان بیملاحظه در تمام ساعات شبانهروز تا نیمه پُر باشد و هر روز ناگزیر باشی بوی تعفن زبالهها و وز وز پشهها را تاب بیاوری! اما گویا زندگی عهد پنهانی با خود بسته که هرازچندگاهی به یادمان بیاورد که همیشه بدتری هم هست: یک روز صبح که ناشتا از خانه بیرون میزنی، ببینی مردی تا نیمه بدن به حالت شیرجه درون سطل زباله فرو رفته و چیزی را درون سطل میجويد! صحنهای آشنا برای شهروندان تهرانی! رگ احساسِ نوعدوستیات میجنبد! دست در جیب میبری و سه اسکناس 10 هزارتومانی پیدا میکنی. یکی را در جیب میگذاری و با دو اسکناس دیگر به طرف مرد که حالا تقریبا تمام هیکلش درون سطل فرو رفته قدم برمیداری. برای صداکردن مرد مجبوری پاچه شلوارش را بگیری: «عزیز، برادر، فدات شم بیا بیرون!» مرد آرام از درون سطل بیرون میآید. مردی نزدیک به 30سال با ریشها و موهایی که تقریبا همهشان سپید شدهاند. صورتی سیاه و زخمهایی که نشان از یک بیماری پوستی دارند، چهره مرد را کریه کردهاند. در سوز موذی اوایل آبان تیشرت کثیفی بر تن دارد. سر که بر میگرداند و با مرد که چشم در چشم میشوی، همانند ماردیدهها چند قدمی به عقب میجهی. چشمانی بیقرار در چشمخانه که فریاد میزنند صاحبش مردی عقل باخته است! مرد بیاعتنا به دست دراز شده تو انگار چیزی را ناگهان به یاد میآورد. دو دست را بر روی سطل میگذارد و با چند حرکت سطل زباله را از اهرمش جدا کرده و به وسط خیابان میکشاند! صدای ترمز پرایدی را میشنوی که با دیدن صحنه میایستد. جوان عقلباخته سطل را بر زمین سرنگون میکند و حالا خیابان را بند آورده است. جوان با دو پا بر روی شیشههای نوشابه و شیری که روی زمین پخشوپلا هستند، میپرد و از صدای «پوفِ» لِهشدن شیشههای پلاستیکی لذتی کودکانه میبرد. راننده پراید صدایش را بلند میکند و چند فحش نثار جوان میکند. جوان مجنون یکباره به طرفش بُراق میشود و پیش از آنکه راننده پراید فرصت پیادهشدن پیدا کند، لگدی حواله درِ پراید میکند. درِ پراید به راحتی قُر میشود و تو در دلت خوشحالی که دیگر این ماشین کاغذی خط تولیدش متوقف شده است. با لگد دوم حتما درِ پراید سوراخ میشد! راننده صلاح میبیند که از ماشین بیرون نیاید! جوان ناقصالعقل چیزی را با لهجه خاصی زمزمه میکند و دوباره بر روی شیشههای پلاستیکی میپرد. جوان زانتیا سواری که پشت پراید قرار دارد از ماشین پیاده میشود. لباسهایش همه مارکدار است. به طرف جوان مجنون میرود و با فریاد چیزی به او میگوید. هنوز به دو قدمی مرد دیوانه نرسیده که مشت جوان مجنون بر سینهاش مینشیند! جوان برَندپوش همانند کسی که به حمله قلبی دچار شده در خود مچاله میشود و دو سه قدم به عقب بر میدارد و با نشیمنگاه روی آسفالت خیابان میافتد! درِ سمت شاگرد زانتیا باز میشود. زن جوانی آسیمه ماشین را دور میزند و در کنار جوان زانتیاسوار چمباتمه میزند. سر بر میگرداند و زنجیرهای از فحشهای بالای 18سال نثار جوان عقلباخته میکند. مرد دیوانه در پاسخ تنها خنده چِرکی تحویل میدهد! نگارنده و دو، سه نفری که ماجرا را دیدهایم، حساب کار دستمان آمده که با جوان دیوانه نمیتوان سرشاخ شد و باید از درِ دیپلماسی وارد شد؛ اما چگونه؟! بوق اعصاب خردکن ماشینها خیابان را برداشته است. پنجرههای کنار خیابان باز میشوند و سرهای کنجکاو دنبال سرنخ ماجرا میگردند. در میانشان خانم شمسایی را به جا میآوری. میگویند فرزندانش در اروپا همگی شغل مهمی دارند. خانم شمسایی حالا بیشتر اوقات شبانه روز را در کنار پنجره مینشیند و با خود حرف میزند. صدای بوق ماشینها دم به دم بیشتر میشود. مرد دیوانه بیخیال در حال خواندن شعری با لهجه غریب است. در این حیصوبیص مردی از لابهلای ماشینها خود را نزدیک جوان مجنون میکند. میشناسیش آقای لطفی سوپری محله است. حالا آقای لطفی در یک قدمی جوان دیوانه ایستاده و تو از حالا صدای «دَرق دَرقِ» شکستن استخوانهای او را زیر مشت و لگد جوان مجنون در ذهنت مجسم میکنی. آقای لطفی چیزی در گوش جوان میگوید و مچ دست جوان را میگیرد. با خود میگویی: «این دیگر زیادهروی است.» آقای لطفی دست جوان جنونزده را میکشد و جوان همانند کودکی به دنبالش راه میافتد! برای اینکه از شرِ صدای بوق خلاص شوی به کمک یکی، دو نفر سطل را بر میگردانی و با زحمت در کنار خیابان میگذاری؛ چارهای نیست باید زبالههای روی خیابان را هم جمع کنی و مشغول میشوی. دستانت نوچ میشوند. نمیدانی هنگام جمعآوری زبالهها به چه چیزی دست زدهای. برای شستن دست و خبردار شدن از سرنوشت مرد مختلالمشاعر به سوپری آقای لطفی میروی. کله میکشی! جوان دیوانه پشت دخل نشسته و در یک دستش شیشه بزرگی شیرکاکائو و در دست دیگرش کیکی است. انگار در یک دستش جام باده و در دستِ دیگرش زلف یار! خط باریکی از شیرکاکائو از گوشه چانهاش سرازیر است. آقای لطفی با سر اشارهای به شیشه بزرگ شیرکاکائو میکند و میگوید: «تا چهار تا شیشه هم جا داره. تجربهاش را دارم!» لبخندی میزنی و با اشاره سر از او خداحافظی میکنی. حالا پنجرهها یک به یک بسته میشوند. هنوز اما خانم شمسایی طول و عرض خیابان را زیر نظر دارد. دستانت نوچاند و وقت برگشتن هم نداری و تا رسیدن به مقصد به خودت بد و بیراه میگویی که چرا دست و بالت را در مغازه آقای لطفی نازنین نشستهای!