بن‌بست اول
 

 

|  داود نجفی |   همیشه آرزوم بود داداش کایکو را از نزدیک ببینم، ولی نمی‏دانم کجای آرزوم اشتباه بوده که هر روز دختر کبریت‌فروش را در رنگ‏ها و طرح‏های مختلف می‏بینم. البته پیشرفت تکنولوژی شامل حالشان شده و جوراب، فال، پفک و لواشک می‏فروشند. با دختر مورد علاقه‏ام توی پارک قرار داشتم، چون می‏دانستم عاشق کمک‌کردن به دیگران است، تمام پفک‏های دختر پفک‌فروش را خریدم. به‏ خاطر کمکی که کرده بودم، خیلی خوشحال بودم و منتظر ماندم تا دختر مورد علاقه‏ام بیاید و با دیدن آن صحنه کلی لذت ببرد، ولی یک مرتبه برادران مبارزه با سد معبر رسیدند و چنان کشیده‏ای نثارم کردند که به همه چیز اعتراف کردم. مثل گوسفند پرتم کردند پشت وانت و پفک‌ها را هم بردند توی ماشین و شروع کردن به خوردن مدرک جرم. خلاصه که هروقت
ژان‌والژان یا هر حس دیگری درونتان بیدار شد، یک دوش آب سرد برای خواباندنش می‏تواند موثر باشد.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/116465/بن‌بست-اول