| داود نجفی | همیشه آرزوم بود داداش کایکو را از نزدیک ببینم، ولی نمیدانم کجای آرزوم اشتباه بوده که هر روز دختر کبریتفروش را در رنگها و طرحهای مختلف میبینم. البته پیشرفت تکنولوژی شامل حالشان شده و جوراب، فال، پفک و لواشک میفروشند. با دختر مورد علاقهام توی پارک قرار داشتم، چون میدانستم عاشق کمککردن به دیگران است، تمام پفکهای دختر پفکفروش را خریدم. به خاطر کمکی که کرده بودم، خیلی خوشحال بودم و منتظر ماندم تا دختر مورد علاقهام بیاید و با دیدن آن صحنه کلی لذت ببرد، ولی یک مرتبه برادران مبارزه با سد معبر رسیدند و چنان کشیدهای نثارم کردند که به همه چیز اعتراف کردم. مثل گوسفند پرتم کردند پشت وانت و پفکها را هم بردند توی ماشین و شروع کردن به خوردن مدرک جرم. خلاصه که هروقت
ژانوالژان یا هر حس دیگری درونتان بیدار شد، یک دوش آب سرد برای خواباندنش میتواند موثر باشد.