مریم یارقلی
رد و نشانی از غرور و منیت پسربچههای 14- 15 ساله در چهرهاش نیست؛ نه باد در غبغب میاندازد و نه سرش را بالا میگیرد؛ تکیده است و سیهچرده، پارچه لنگی دور کمرش نقش پوشش را برایش بازی میکند، صورتش در رقابت با عمود آفتاب سوخته و ملتهب است و سهمش از روزهای خوش نوجوانی کوچ کرده از نگاهش. بیشتر شبیه پسربچه سه چهار سالهای است که سخت از تنها ماندن پریشان و هراسان است و مدام دنبال یکی است که حمایتش کند. محلیها میگویند: «خودش را جا گذاشته در آن شبِ بدون صبح.» دستش را مدام زیر گلو از سمت راست به چپ میکشَد و سَر تکان میدهد و دوباره چپ به راست؛ دور تسلسل افتاده در روحِ پریشانش. آن شب وقتی همه خواب بودند، محلیهای تندرو ریختند در روستایشان و خانهها را آتش زدند؛ خانه آنها هم بینصیب نماند، آتش زدند و سوزاندند و بعد گوش تا گوشِ پدر و مادرش را جلوی چشمش بریدند؛ «زیر گلو، از راست به چپ، از چپ به راست»، درست در مقابلِ چشمانش....
اول به خیالش در کابوس بوده وسط جهنم، اما وقتی مضطرب و ملتهب، تکهتکه شدنشان را میبیند و حرمان مینشیند در جانش، فرار میکند. همه چیز را جا میگذارد در آن شب؛ خودش، نوجوانیاش، آخرین دیدار با خانوادهاش و... تنها چیزی که با خود بَرمیدارد همین تصویرسازی ایما و اشارهوار است. حالا هر غریبهای را میبیند، کیلومترها پابرهنه راه میافتد دنبالش؛ بدونِ طلب چیزی. فقط دستش را از زیر گردن از چپ به راست و بالعکس حرکت میدهد. داستانش برای محلیها تکراری است و مدام نهیبش میزنند: «کوچ بینِهی کوچ بینِهی» یعنی «برو چیزی نیست». شاید رها کند این همقدمی تسلسلوار را. اما نمیخواهد از آن شب دل بِکنَد نمیخواهد یادش برود؛ او از آن شب مانده که راوی باشد؛ «دستش را زیر گلو....»