راز چشمها
هنگام غروب پیرمردی كنار رودخانه منتظر نشسته بود تا سواری او را بر ترک خود نشانده از رود عبور دهد. هوا بسیار سرد بود و صورت پیرمرد از سوز سرمای جنگل یخ بسته بود. انتظار بیپایان مینمود. ناگهان پیرمرد صدای سم چند اسب را شنید. چند سوار به او نزدیك شدند. او چیزی از آنها نخواست، سواران نیز نایستادند و به پیرمرد اعتنایی نكردند. سرانجام آخرین سوار از راه رسید. پیرمرد دستش را بالا برد و از او كمك خواست. سوار بیاختیار ایستاد. او را بر ترک اسب خود نشاند و از رودخانه عبور داد. در لحظه جدایی، سوار از پیرمرد پرسید: «چرا از من كمك خواستی، بهخلاف دوستان من!» پیرمرد گفت: «به چشم تكتك سواران نگریستم، بیدرنگ متوجه شدم كه در چشمان هیچ یك از آنان كوچكترین توجهی نسبت به وضعیت من احساس نمیشود. اما چشمان تو فرق میکرد!»
با هم برای هم
در جریان بازیهای پارالمپیك یا همان المپیك معلولان، 9 نفر از شركتكنندگان در مسابقه دو سرعت كه همگی از لحاظ ذهنی و جسمی عقبمانده بودند، پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند و با شنیدن صدای طپانچه شروع به دویدن كردند. آنها به معنی و مفهوم واقعی كلمه قادر به دویدن و حركت سریع نبودند، بلكه هر یك به نوبه خود میكوشید تا مسیر مسابقه را طی كرده و برنده شود. در میانه مسیر ناگهان یكی از دوندگان به زمین خورد. او همان جا نشست و شروع به گریه كرد. 8 نفر دیگر متوجه وضعیت او شدند. آنها از سرعت خود كاسته و ایستادند. سپس همه به عقب بازگشته و به طرف او رفتند. تك تك آنها. آنگاه هر 9 نفر بازو به بازوی یكدیگر انداخته و همه با هم قدمزنان خود را به خط پایان رساندند. همه در ورزشگاه بپا خاسته و 10 دقیقه تمام برای آنان كف زدند.
اعتقاد راسخ
نقل است که روزی فخر رازی را گریان دیدند. سبب پرسیدند. گفت: «مسألهای بود كه 30 سال بدان معتقد بودم و اكنون خلاف آن برایم روشن شد.» و آنگاه شدیدتر گریست و گفت: «میاندیشم شاید آنچه اكنون بدان اعتقاد یافتم نیز سرانجام خلافش آشكار شود.»