| حسین شیرازی |
از تجارب ارزنده زندگی حقیر، سپری کردن 10سال از عمر گرانبها در خوابگاه دانشجویی است و امان از این خوابگاه! آنقدر فراز و فرود و صعود و سقوط و نشیب و از این جور حرفها دارد که نگو و نپرس. در دوره کارشناسی ساختمان ما به این شکل بود که هر طبقه از یک راهروی باریک تشکیل شده بود، با اتاقهایی در دو طرف راهرو و سه نفر در هر اتاق. از قضا در راهروی ما بچههای رشته تربیت بدنی بودند و خیلی پرهیاهو و پرسر و صدا. حالا اگر جوانها ورزش کنند، ما خوشحال هم میشویم! ولی مسأله، اتاق روبهرویی ما بود که ناصر – معروف به «ناصر چایخور» در آن تنها بود. ناصر بیشتر از تربیت بدن، به موسیقی علاقهمند بود و آن هم از نوع گیتارش و از میان خوانندهها به فرهاد ارادت داشت و همیشه تلاش میکرد ادای آن مرحوم را درآورد. تا اینجای قصه هم هیچ. اصولا به بنده چه مربوط که ایشان به چه نوع موسیقی و چه خوانندهای علاقه دارد؟! اما مشکل از آنجایی شروع میشد که ناصر در روزهای کاری هفته از ساعت ۶- ۷ عصر تا صبح و در ایام تعطیل به صورت شبانهروزی مشغول نواختن گیتار و تمرین کلفت کردن صدا بود و نهتنها تن فرهاد را در گور میلرزاند، بلکه آرام و قرار را از ما نیز سلب کرده بود. نه وقت خواب صدایش کم میشد و نه در فصل امتحانات و نه موقع بازی رئال با بارسلونا. بچههای سایر اتاقها که همرشتهایهایش بودند ظاهرا با این قضیه مشکلی نداشتند و شاید ما – یعنی من و دو هماتاقی دیگرم، مهدی و نیما- بیشتر از همه اذیت میشدیم بهخصوص که از همه به اتاق او نزدیکتر بودیم. قوز بالا قوز قضیه زمانی بود که ایشان حس کرد که به درجه استادی نائل شده و میتواند سهمی در اشاعه هنر در این مرز و بوم داشته باشد و از این رو تبلیغاتی به در و دیوار زد که: آموزش خصوصی گیتار، ساختمان فلان، اتاق فلان! خودش کم بود، دو سه نفر دیگر هم گیتار بهدست میآمدند و تلمذ میکردند. متاسفانه یا خوشبختانه ما با ناصر چایخور سلام و علیک گرمی هم داشتیم و فکر میکردیم خوب نیست اعتراض کنیم و این رودربایستی هم شده بود معضل. تا اینکه یک شب که او به همراه شاگردان محفل انسی ساخته بود، مهدی طاقتش طاق شد و با موافقت من و نیما زنگ زد به نگهبانی و هرچه توانست ناصر را سیاه کرد و از نگهبانی خواهش کرد که خودشان بیایند و ببینند و این بساط را جمع کنند. البته تأکید اکید کرد که یک وقت نگویند همسایهشان زنگ زده که دوستیمان بههم میخورد! ربع ساعت بعد نگهبانی آمد و ضدحالی اساسی بهشان زد و فردای آن روز ناصر احضار شد و اخطار کتبی گرفت و دیگر قائله ختم شد. اما چند روز بعد ناصر به اتاق ما آمد و با دلخوری شدید گفت: «اگر شما اذیت میشدید، به من میگفتید. لازم نبود زنگ بزنید به نگهبانی». ما خودمان را به کوچه علی چپ زدیم که مثلا خبر نداریم چه کسی زنگ زده و از این حرفها که دیدیم این دست و پا زدنها فایدهای ندارد و جای حاشا نیست. هرچه تلاش کردیم بحث را عوض کنیم او کلید کرده بود روی همین قضیه و ولکن نبود. حرفهایش را که زد، بلند شد و رفت. حتی چایی هم نخورد.
بعد از رفتن ناصر:
مهدی: مطمئن باشین که اگر هم بهش تذکر میدادیم، بازم قبول نمیکرد که کارش رو تعطیل کنه.
نیما: حالا اگر چند بار بهش میگفتیم و ناصر ترتیب اثر نمیداد، زنگزدن توجیه داشت. ولی نه اینکه اصلا بهش نگیم.
لوطی کف خوابگاه: خوب نیست آدم از رفیقش خنجر بخوره. معلومه که شما اصلا لوطی نبودین و الا زنگ نمینداختین!
من: اصل زنگزدن که اشکالی نداره. توی این مدت ما خیلی اذیت شدیم. ولی قبوله که باید اول بهش میگفتیم.
ناظر بیرونی: ولی این درسته که شما واقعا دوست نبودین. اگر هیچ رابطه دوستانهای وجود نداشت، شما همون اول مستقیما بهش تذکر میدادین و ناصر هم احتمالا ترتیب اثر میداد. ولی حالا این رابطه دوستانه باعث شد اون اخطار کتبی بگیره. پس این رابطه دوستانه واقعا بهنفع دوستتون نبوده. بهتره بگم این رابطه اصلا دوستانه نبوده.
لوطی کف خوابگاه: آخ لفظتو عشقه! منافق صفتی، آخر کثیف کاریه جون تو!
وجدان بنده خطاب به حقیر: چنان پدری ازت دربیارم که...!