مهدی یساولی- دبیر روایت نو| بردگی انسان، در سراسر تاریخ پرآشوب تمدن بشری، رخداد و وضعیتی تلخ و سخت بوده است. نگرشی که بر پایه نژادپرستی و جامعه طبقاتی شکل گرفته و در دورههایی بزرگ از تاریخ، تا روزگار معاصر پیوستگی یافته است. پدیده بردگی در سدههایی از تاریخ ایران نیز وجود داشته است. بردگان اما در جامعه ایرانی، سرنوشتی دگرگونه نسبت به سرزمینهای دیگر یافتند. بردگی در تاریخ ایران، با آنچه از نظام بردهداری در غرب بهویژه آمریکا میشناسیم، کاملا متفاوت بوده، رنگی دگر داشته است. «روایتنو» تاکنون چندین گزارش مستند و گفتوگوی علمی و تاریخ شفاهی درباره حضور بردگان در تاریخ ایران منتشر کرده است. گفتوگوی پیشرو، با دکتر منصوره اتحادیه، آگاهیهایی جذاب از جنس تاریخ شفاهی در اینباره بهویژه بردگان زن (کنیزان) به ما میدهد. منصوره اتحادیه (نظاممافی) در سال ۱۳۱۲ خورشیدی در تهران زاده شده است. این تاریخنگار، نویسنده، ناشر و استاد دانشگاه، درسال ۱۳۵۸ از دانشگاه ادینبورگ انگلستان در رشته تاریخ دکترا گرفت و سپس در سال ۱۳۶۲ نشر تاریخ ایران پایه گذارد. او پس از سالها تدریس تاریخ در دانشگاه تهران، کتابها و مقالههایی بسیار در این زمینه نگاشته و منتشر کرده است. خاطرات تاجالسلطنه، آمار دارالخلافه تهران، خاطرات و اسناد حسینقلیخان نظامالسلطنه مافی و اینجا طهران است، از کتابها و پژوهشهای برجسته وی به شمار میآیند.
حضور بردگان در ایران سدههای اخیر، یکی از پدیدههای جذاب تاریخ اجتماعی بهشمار میآید که البته کمتر شناخته شده است. شما بهعنوان تاریخنگار، از آنرو که از سوی پدر، مادر و همسر، به خانوادههای اشرافی و ثروتمند در دوره قاجار منتسباید، احتمالا خاطرههایی از وجود غلامان و کنیزان در آن خاندانها و خانوادهها به یاد دارید. روایت آن خاطرهها آگاهیهایی جذاب درباره شیوه زیست و حضور آنان در جامعه ایران میتواند ارایه دهد.
خاطرات من در اینباره به زمانی بازمیگردد که پدیده بردگی در ایران، دیگر ممنوعیت داشت و براساس قانون مجلس شورای ملی ملغی شده بود. اینان اما همچنان در پارهای خانوادهها بهویژه اشراف و ثروتمندان حضور داشتند، زیرا بسیاری در میان این بردگان بهویژه کنیزان، فامیل نداشتند و بیکس و بیسرپرست بودند؛ اینها اصلا در آن خانوادهها بزرگ شده بودند. دانستههای من البته بیشتر به گونه خاطره است اما آگاهیهای فراوان پژوهشی دربارهشان ندارم.
این خاطرهها حتما جزییاتی مهم و ارزشمند درباره آنها دربردارند؛ بهعنوان نمونه درباره رفتار خانوادهها با کنیزها، حتی نام آنها.
خانوادههای صاحب این بردگان، نام گلها و سبزهها را بر بردگان زن یعنی کنیزان میگذاشتند، مثلا چمن یا نسترن! بعدها در زمان کودکی ما که رسم شد نام یک بچه را مثلا یاسمن میگذاشتند، میگفتند قدیم اینگونه نامها را به کنیزها میدادند. یک پدیده جالب که یادم مانده است، به النگوهای طلا بازمیگردد که آن کنیزان بر دست داشتند. این النگوی طلا که ما اکنون میاندازیم و اگر باشد، خیلی قیمت و ارزش دارد، در آن زمان برای کلفتها و بردهها بود. خانمهای ثروتمند النگوی طلا نمیانداختند، آن خانمها جواهر به کار میبردند.
چرا النگو میانداختند؟
طلا خب عادی و معمولی بود دیگر؛ قیمتی نداشت! طلا در روزگار ما به این اندازه ارزشمند شده است.
یعنی از سنگهای قیمتی بهره میبردند و طلا میان این دسته از زنان رایج نبود؟
بله، جواهر، مثل الماس، زمرد و یاقوت.
پس این سنت طلا و النگو انداختن، برای کلفتها و کنیزها بود؟
بله، دقیقا يادم است.
در گفتوگوی تاریخ شفاهی که چند ماه پیش با شما درباره روزگار کودکیتان داشتیم، از زنی با لقب دده نام بردید که برایتان محبوبیت بسیار داشت. او کنیز، یعنی برده بود.
بله. آن زن در خانواده مادریام بود و زهرا خانم نام داشت. ما به او دَده میگفتیم. هنگامی که سنش بالا رفت، دیگر ما بچهها باید زهرا خانم صدایش میکردیم ولی ددهمان بود. او سیاهپوست نبود، بلوچ بود. پس از اینکه در میانههای دوره قاجار به دلیل فشار انگلیسیها تجارت برده سیاه قدغن و سخت شد، از زهرا خانم که میپرسیدم، میگفت کنیزها را از بلوچستان میآوردند. دده دقیقا یادش بود. به یاد داشت که او را در 5سالگی دزدیده و به عزتالدوله، دختر مظفرالدینشاه که مادربزرگ مادرم بودند، 5تومان فروخته بودند. این دده را وقتی که پسرش سالارلشکر با مادربزرگم ازدواج کرد، به مادربزرگم دادند و در خانواده ما ماند. او عشق ما بچهها بود، یعنی به اندازهای مهربان بود و داستانهای عجیبوغریب و قصهها تعریف میکرد که نمیدانید! اصلا چهره آفریقایی هم نداشت، بیشتر به هندیها میخورد.
در بچگی او را دزدیده بودند؟
بله دزدیده بودند، خودش میگفت. آنگونه که روایت میکرد گویا در ده به او آبنبات داده و دزدیده بودند. خاطره داشت. البته بعدها او را به مردی شوهر دادند که دلال بود. خانهای کوچک داشت که خب لابد خانواده مادربزرگم به او کمک کرده و داده بودند. ما با بچههایش همبازی نیز بودیم.
پس از ازدواج هم یک جا با هم زندگی میکردید؟
نه، پس از ازدواج، دیگر خانه شوهرش بود اما گیسسفید به شمار میآمد. هنگامی که ما ناخوش و بدحال میشدیم، دده میآمد و ما را نگه میداشت؛ عروسی اگر بود میآمد، اگر عید بود کمک میکرد شیرینی بپزند. اگر دعوا و مرافعه میان کلفتها و ننهها بود، او مثلا آشتی میداد، چون عاقل و دنیادیده بود و دیگر سنی داشت.
منظورتان از خانه، همان باغ بزرگ اتحادیه در لالهزار است؟
نه، این در خانواده مادری من است. پدر من هم آنگونه که میگفت در خانواده یک غلام داشتند، هرچند اکنون نامش را به یاد ندارم.
آفریقایی بود؟
بله آفریقایی بود. در خانواده شوهر من، یک مبروک آغا هم بود که داستانی جالب داشت. او کادو و هدیه سلطان عثمانی به نظامالسلطنه مافی بود؛ هنگامی که او در مهاجرت ترکیه بود.
در همان جنگ اول جهانی؟
بله، نظامالسلطنه در جنگ اول جهانی علیه روس و انگلیس به همراه دیگر ملیون قیام کرد.
و دولت در تبعید تشکیل دادند.
بله. اینها پس از شکست عثمانیها از انگلیسیها در ایران، به آنجا پناهنده شدند و تا پایان جنگ همانجا ماندند. این مبروک آغا که خاله من از او خیلی خاطره دارد، فرانسه بلد بود و ماندالین میزد.
ماندالین چه بود؟ گونهای ساز؟
بله، مثل گیتار. او همواره جلوی در عمارت مینشست. میدانید! جلوی درها سکوهایی بود که یک نگهبان مینشست تا اگر کسی در میزد، مثلا راه بدهد.
خانههای اشرافی دیگر؟
بله. مبروک آغا کارش این بود که آنجا بنشیند. پیرمرد بود دیگر! خالهام اینها را برایم تعریف کرده است.
بردهای دیگر هم میشناختید که از او خاطرهای به یاد داشته باشید؟
دیگر خاطرهام درباره یک کنیز آفریقایی است که چمن نام داشت. او را احتمالا از شرق آفریقا آورده بودند. بیشتر بردههایی که به ایران میآوردند، ساکنان شرق آفریقا بودند. چمن، همان چهره آفریقایی را داشت و به عزتالدوله، مادربزرگ پدری مادرم، خیلی وفادار بود و تا پایان عمر با او زندگی کرد. همیشه چهرهای گشاده و مهربان داشت و همواره کمکحال مادربزرگ مادرم بود، زیرا او در دوره پایانی عمر به زمین خورد و پایش شکست و تا زمان فوت، وضع بدی داشت. چمن تا واپسین دم با او بود. نوههای خانواده هم بعدها او را تا پایان عمرش نگه داشتند. اینها بخشی از خاطراتی است که من درباره این زنان و مردان دارم. چندی پیش هم اتفاقا با خانمی صحبت میکردم که از یک کنیز خاطره دارد که نامش دلربا بود. دلربا نیز از بلوچستان دزدیده شده بود.
بله، در اسناد هم اشاره شده که حتی زنان بلوچ را میدزدیدند یا میفروختند.
دقیقا!
اینکه میفرمایید میدزدیدند، بسیاری از منابع نشان میدهند ایرانیان بردهداری داشتند اما سازوکار تجارت برده در ایران نبوده است. مثلا میگفتند اینها را یا از سفر حج از مکه میآوردند یا تاجران غیرایرانی برده بودند که در بندرهای جنوبی تحویل میدادند و ایرانیها فقط خریدار بودند.
حالا دیگر چه خرید، چه دستگیری، هر دو بردهداری بوده است دیگر!
یعنی کسانی در کشور بودهاند که تجارتشان از این راه میگذشت؟
ببینید! کتابی با نام آمار دارالخلافه نگاشتهام که در آن به فروش برده در تهران روزگار قاجار اشاره کردهام. اصلا در تهران بردهفروش بود. در جایی دیگر به نقل از روزنامههای دوران مشروطه به ماجرایی جالب اشاره کردهام؛ کنیز علاءالسلطنه در آن زمان فرار میکند که این مسأله در یکی از روزنامهها بازتاب مییابد. پس از فرار کنیز، زنان نیکوکار تهران که در دوره مشروطه فعال بودند، با گردآوری پول، او را آزاد میکنند. یک نامه تاریخی هم هست که منتشر نکردهام؛ حسینقلی خان نظامالسلطنه به برادرزادهاش رضاقلی خان که حاکم منطقههای جنوبی کشور بوده است، مینویسد: «تو چرا به ولیعهد، محمدعلی میرزا گفتی من کنیزها و غلامهایی را که خواستهای، نتوانستم بفرستم، چون قدغن است و پیدا نمیشود؛ چرا نوشتی؟ او میرنجد. میخواستی بنویسی خریدی اما انگلیسیها توقیف کردند».
انگلیسیها از میانههای دوره قاجار فشار آوردند تا تجارت برده را محدود کنند.
بله، در کتاب خاطرات حسینقیخان نظامالسطنه مافی، آنگونه که به یادم مانده است یکی دو نامه درباره کنیزهایی هست که فرار کرده، به قنسولخانه انگلیس پناه میبرند و همانجا هم به آنها نامه آزادی میدهند. اینها در تاریخ ثبت شده است. این دیگر از آن حرفهاست که ما تجارت برده نداشتهایم. بردهفروش در تهران بود و این تجارت بازار داشت. ما دیگر زیاد با خودمان غلو میکنیم. باز، یک عکس در یکی از کتابهایم دارم که دختر نظامالسلطنه نشسته و 3بچه برده پشتش دیده میشوند. آن عکس را دیدهاید؟
بله در بایگانیهای تصویری دیدهام. این کنیزهای آفریقایی ازدواج هم میکردند؟
بله، شوهر هم میدادند. چمن را هم شوهر داده بودند. به آنها حتی جهیزیه و پول میدادند و شوهری هم برایشان مییافتند. اکنون که گفتید بیشتر یادم میآید؛ خانمی بود که کنیزی سیاه داشت، شوهرش داده بودند و بچه داشت؛ بچههای او که دورگه و نیمهسیاه بودند نیز در خانه این خانم بزرگ شدند.
چون مردهایشان را ظاهرا خواجه میکردند، دیگر امکان ازدواج نداشتند.
بله، آن مبروک آغا هم خواجه بود.
آنها زبان هم یاد میگرفتند؟ دینشان هم تغییر میکرد؟
بله فارسی حرف میزدند، مسلمان میشدند و نماز هم میخواندند. آنگونه که یادم هست کمی نوکزبانی هم فارسی را صحبت میکردند. چمن هم همانگونه حرف میزد که باعث خنده میشد.
نامهای قدیمیشان را به یاد نداشتند؟ نامهای آفریقاییشان؟
آن زمان بچه بودم ولی متاسفانه به عقل کسی نرسید از اینها بپرسد. خب مثلا دده، خودش برایمان تعریف میکرد که او را دزدیده بودند ولی دیگر بیشتر نمیدانستیم و البته نپرسیدیم.
بهنظر میرسد چون در کودکی دزدیده شده بودند، حتی نامشان را هم به یاد نداشتند.
چهبسا، چهبسا! ببینید لزوما هم خیلی با آنها خوشرفتاری نمیشد.
همین هم موضوعی مهم است. رفتارها با آنها چگونه بود؟
ببینید! یک قصه از دده یادم است؛ میگفت دختری از همین کنیزها، در یک عروسی، در اتاق عروس قایم میشود؛ کنجکاو بوده ببیند چه خبر است. بعد که میفهمند، او را به درخت میبندند و کتکی مفصل میزنند. حتما کتک میخوردند و با آنها بدرفتاری هم میشد.
چند وصیتنامه تاریخی دیدم که حتی گاه برایشان مقرری تعیین میکردند؛ بهویژه آنهایی که نقش دایه و دده را داشتند.
بله، از آنها بهویژه در روزگار پیری نگهداری میکردند.
آن تصور بردهداری که ما از یک نظام بردهداری در غرب بهویژه آمریکا میشناسیم، به آن شکل در ایران نداشتهایم.
نه، آنگونه نبوده است. خانوادهها همانگونه که با پرستار یا طایه سفیدپوست رفتار میکردند، با آنها نیز همان شیوه را داشتند. در روزگار پیری حتما به آنها محبت میکردند و نگهشان میداشتند. این هم البته به انسانیت خانوادهها بستگی داشت. یکی را میبینید انسانتر است، یکی هم اصلا این احساس را ندارد، حالا آن نوکر و کلفت، چه ایرانی و سفید میبود، چه برده و سیاه؛ ولی ما شاید آن نژادپرستی که اروپاییان داشتند، هیچگاه نداشتهایم.
همه جهانگردان این دوره نیز در سفرنامههایشان اشاره کردهاند که اینها اصلا مشکل نژادپرستانه با سیاهان نداشتند. ممکن است موضوع شخصی بوده باشد، مثلا یک ارباب خوشاخلاق بوده است و دیگری نه.
ببینید! این کنیزها، مال بودند. حتی مردها با اینها میخوابیدند و بچههایی که پیدا میشد را خیلی وقتها میپذیرفتند. از روی همین نشانههاست که میگویم نژادپرستی آنچنان شاید نبوده است.
در روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه که بهتازگی منتشر شده، آمده است میرزا آقاخان نوری از دده بچههایش، سه پسر داشته است.
بله، بسیار پیش میآمد. حسینقلیخان نظامالسلطنه هم میگوید چنین شیوهای عادی بوده است. او در یکی از نامههایش تاکید میکند این کنیزها چون مال و دارایی بهشمار میآیند، چنین رسمی معمول بوده است.
بردهداری در سال 1307 از نظر قانونی لغو شد. سرنوشت بردهها در خانوادهها در دورهها و سالهای بعد چه شد؟ بهویژه سیاهپوستها که دیگر آزاد بودند و میتوانستند هرجا بخواهند بروند. آنها چه شدند؟
آنها پیشتر نیز آزاد بودند، یعنی با قانون زمان پهلوی اول آزاد نشدند و فرآیند آزادی آنها از پیش آغاز شده بود.
ظاهرا آن قانون، رسما لغو کرد.
بله، رسمی کرد. آوردن برده، از دورههای پیشتر، سخت و قاچاق شده بود.
زندگی بردگان در این دوران چگونه شده بود؟ کسانی از آنها به یادگار میماند؟
حدود 50سال پیش، خانمی را میشناختم که دورگه از همان نسل کنیزان بود؛ مادرش سیاه و پدرش سفید بود. او خیاطی میکرد و خیاطی خوب هم بود. مادرش از همان بردهها بود که شوهر ایرانی کرده بود. این بچهها دورگه بودند. همان دده من، دختری خوشگلوخوشترکیب داشت که همبازی روزگار کودکیام بود. دده البته سیاهپوست آفریقایی نبود و کنیز بلوچی بود ولی خب دختری قشنگ داشت. آن دختر که افسر نام داشت شوهری یافت. گاهی که فیلمهای آمریکایی درباره بردهداری را میبینم به یاد افسر میافتم. همیشه میگفت تو بزرگ شوی با خودرو عقب من میآیی؟ خوشبختانه شوهری کرد که هم خودرو و هم خانه داشت.
زنده است؟
نه، فوت کرد. حیوانکی تصادف خودرو کرد و درگذشت.
در آغاز گفتوگو به قصهگویی ددهتان اشاره کردید. چه قصههایی میگفت؟
قصههایش ایرانی بود.
هنر دیگری نداشتند؟
خالهام تعریف میکرد یک نسترن باجی داشتند که اگر اشتباه نکنم برایش رقصهای آفریقایی میکرد؛ میگفت ما بچه بودیم برایمان میرقصید که جالب بود. دده من هم قصههای ککهجانی تعریف میکرد. ککهجانی را شنیدهاید؟
نه!
آن قصه خیلی جالب بود. ککهجانی در تنور میافتد و میمیرد و همه دِه بههممیخورد؛ بعد زن آسیابان خودش را به تنور میچسباند، آب گلآلود میشود، پرندهها همه پرهایشان میریزد و نمیدانم چه و چه و چه. خیلی قصه عجیبی بود که اگر کسی آن قصه را بیابد و روایت کند، خیلی معنا میتواند داشته باشد. نمیدانم معنیاش چیست ولی یک ککهجانی بود که افتاد بر تن ما (با خنده).
اینها پیر و ازکارافتاده که میشدند، اربابانشان آنها را بیرون که نمیانداختند؟
نه، نه! البته به خانواده و امکانات بستگی داشت. گاهی رابطه کنیز با خانم خانه ممکن بود رقابتهایی پدید آورد.
مثل حسادتها؟
بله، به اینها هم بستگی داشت. آنهایی را که من به یاد دارم، تا پیر شدند و فوت کردند، در خانواده بودند. کتاب «ریشهها» را خواندهاید؟ وقتی خواندم، فکر کردم خدایا چرا ما از اینها نپرسیدیم؛ مثل همان چمن که بپرسیم تو اهل کجایی، چطوری پیدا شدی و چه خاطرههایی داری؟ متاسفانه نپرسیدیم دیگر! اکنون باید پرسید؛ تاریخ شفاهی همین است.
اتفاقا در دیوان امیری فیروزکوهی شعری هست که برای زنی به نام ترنجه باجی سروده شده است؛ یک کنیز سیاه که به روایت شاعر، در خانواده او بوده و خیلی سختی کشیده است.
چه جالب!
امیری فیروزکوهی روایت میکند که ترنجه، آن کنیز آفریقایی چه سختیهایی میکشد و به چه وضعی فجیع میمیرد. منتشر میکنیم. ثبت این خاطرهها که در هیچ کتابی هم نیست، به فهم و دریافت ما از تاریخ اجتماعی بسیار یاری میرساند.
صددرصد.
به هرروی آنها کسانی بودند که در ایران زندگی کردند. تاریخ که نمیخواهد داوری کند، میخواهد روشن و روایت کند.
اصلا سیستمی بود؛ وجود داشت دیگر! این دلیل نمیشود که با اینها مثلا بدرفتاری میشد و با فلان کلفت سفیدپوست لزوما خوشرفتاری میشد؛ با آنها هم بدرفتاری میشد، آنها را هم ممکن بود کتک بزنند و هر بلايي سرشان آورند. در برابر، كارهاي خوب هم برايشان انجام ميدادند مثلا عروسی میگرفتند. مثلا در فامیل لباس عروس را نگه میداشتند تا خود یا دختران آنها در عروسیشان بر تن کنند؛ همچنین جهازیه نیز به آنان میدادند.