3 تا حرف داره؛ اگه گفتی؟
 

 

یاسر نوروزی طنزنویس

پدرم همیشه می‌گفت: «از ملیحه یاد بگیر! یه هنرمند واقعیه!» و من خواهرم را تماشا می‌کردم که چطور پول‌های پدرم را به خلأ می‌ریزد، چون کل زندگی‌اش به کلاس‌های مختلف می‌گذشت؛ از گلدوزی و خیاطی و نقاشی گرفته تا جاجیم‌بافی و منبت‌کاری و مرقع‌کاری و یک‌سری هنرهای دیگر که اصلا دیگر نمی‌دانستم دقیقا چه نوع هنری‌ست! فقط هربار می‌دیدمش که به روال همیشه یک‌سری ابزار خریده و دارد جایی از طبیعت را می‌خراشد؛ ابزارآلاتی که چند ماه بعد منتقل می‌شدند به انباری! من آن زمان ارگ می‌زدم و دستی هم به قلم داشتم منتها چرا بعضی والدین بچه‌های دیگرشان را فرو می‌کنند در چشم دیگری؟ چرا؟ اصلا گذشته من در یک روایت ساده خلاصه می‌شود:  خواهرم دردانه‌ پدرم بود و برادرم تپلی مادرم. در واقع دیلاقی لاغر و دراز به دنیا آمدم تا خادم و انابه آن دو تای دیگر باشم! یک‌بار هم که این جریان را با مادرم در میان گذاشتم، ابرو در هم کشید و گفت: ‌«وا! این چه حرفیه؟ پدر و مادر بین هیچ‌کدوم از بچه‌هاشون فرق نمی‌ذارن!» نشسته بود و داشت سریال «خانه سبز» می‌دید. روی مبل فرو رفتم و سکوت کردم. چند دقیقه بعد اما همان‌طور خیره به تلویزیون گفت: «الان کامران از فوتبال می‌آد، خسته‌ست. پاشو زیر قابلمه رو روشن کن، بی‌غذا نمونه بچه‌م!» گاهی حتی آلبوم‌های خانوادگی را در خلوتم ورق می‌زدم ببینم نکند مرا از سر کوچه یا خیابان به آنها تحمیل کرده‌اند. هرچند داخل آلبوم‌ها هم بهتر از وضع فعلی نبود. برادرم در تمام عکس‌ها بغل مادرم بود و خواهرم بغل پدرم. من هم آن کنار، لای دست و پا، یا دست به چادر مادرم داشتم یا پاچه پدرم؛ یک هکلبری‌فین ایرانی بودم! بزرگتر هم که شدیم، ماجرا فرق نکرد. وقتی کنکور دادم و در دانشگاه سراسری قبول شدم، پدرم گفت:  «خوبه. چون اگه آزاد قبول می‌شدی، باید می‌رفتی سربازی. وضع خیلی خرابه بابا!» مادرم هم گفت: «درس و مشقت خوب بوده، باید قبول می‌شدی. من نگران کامرانم!» هرچند وقتی ملیحه در دانشگاه آزاد، حساب‌داری قبول شد، برایش پراید خریدند. کامران هم که اصلا قبول نشد. مادرم اما بیکار نماند. دوید و پدرم را زجرکش کرد تا بالاخره سربازی‌اش را خرید. نوبت اما وقتی به من رسید، پدرم پشت میز آشپزخانه نشسته بود. گفت: «آفرین! خدمت ازت یه مرد می‌سازه پسر، یه مرد!» مادرم هم برنگشت. همان‌طور که رو به تلویزیون سر تکان می‌داد، اضافه کرد: «ولی این خرم‌سلطان آخرش کار دست اینها می‌ده!» برای همین فردای آن روز رفتم دفترچه اعزام به خدمت خریدم، کلاه خریدم، پوتین خریدم تا دو‌سال آینده را پا بکوبم جلوی جناب‌ سروان، جناب سرگرد، جناب سرهنگ و تمام جناب‌های زندگی‌ام! به این ترتیب ملیحه 24ماه بعدی را به کلاس سفالگری رفت و با گل‌ولای ور رفت، کامران در مسابقات حرکات موزون دوبی ثبت‌نام کرد و من هم در سرمای استخون‌سوز «پل‌دختر»، نگهبانی دادم و چاک چاک شدم. روز آخر سربازی، وقتی به خانه برگشتم، پدرم را دیدم که تمام محصولات هنری ملیحه را چیده دور پذیرایی. فضای مضحکی ساخته بود؛ طوری که احساس می‌کردی از آثار باستانی قلعه الموت بازدید می‌کنی. کامران هم برگشته بود و مادرم داشت برایش تخم شربتی هم می‌زد. وقتی ساک سربازی را گذاشتم زمین، مادرم با این جمله به استقبالم آمد: «اِ... تویی؟» و لیوان شربت را داد به کامران. ساک را داخل اتاق گذاشتم و برگشتم. پدرم پشت صندلی آشپزخانه جدول حل می‌کرد. مرا که دید، گفت: «شانس، اقبال؛ 3 تا حرف داره. چی چی؟» سرم را خاراندم و گفتم: «بخت»!

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/110962/3-تا-حرف-داره؛-اگه-گفتی؟