| داود نجفی| زمان ما که از این سوسولبازیها نبود. تا اول دبیرستان باید کچل میکردیم، اونم پیش مشهدی تقی که یک موزر دستی داشت و با همان هم کمرش را میخاراند و هم پشمهای گوسفندش را کوتاه میکرد و هم سر بچههای محل را اصلاح میکرد. ناظم به اندازه موهایم گیر داد و عزم کچل کردن کردم که مادربزرگ دو دستی بر صورتش زد و گفت: «خاک به سرم، شنبهها مو کوتاه کنی رسوا میشوی» از ترس رسوایی بیخیال شدم. فردا دوباره مادربزرگ دو دستی بر سرش زد و گفت: «خاک به سرم یکشنبه که خوب نیست، همه پشت سرت حرف میزنند» از دوشنبه تا پنجشنبه هر روز یک بهانه آورد و جمعه نیز مشهدی تقی رفته بود با همان موزر دستی گوسفندانش را قشو کند. شنبه ناظم با کتک از صف بیرونم کشید و یک چهارراه روی سرم درست کرد و دو نمره هم از انضباطم کم کرد و تمام اتفاقهایی که مادربزرگ گفته بود در یک روز برایم افتاد.