| فرانتس کافکا|
چست و چابک قدم برمی داشتم و چون سرازیر میرفتم سرم را بالا و تنم را شق و رق گرفتم و بازوهایم را پشت سرم در هم انداختم. از آنجا که کاجستانها را دوست دارم از اینگونه بیشهها گذشتم و چون خوشم میآید که خموشانه به ستارهها خیره بنگرم ستارهها آهسته آهسته به رسم معمولشان در آسمان نمایان شدند. فقط چند ابر پشمالو دیدم که بادی که در ارتفاعشان می وزید، در برابر شگفتی رهگذر توی هوا می کشاندشان. دور دستها رو به روی جاده ام، که احتمالا مرا از آن جدا می کرد، کوهی بس بلند برافراشتم که فلاتش، پوشیده از خاربن، هم مرز با آسمان بود.
شاخه های کوچک بلندترین شاخسار و جنبشهایشان را به وضوح میدیدم.
این منظره هر چند که معمولی بود چندان شادم گرداند که من چونان مرغکی بر یکی ترکههای آن خارزار دور فراموش کردم که ماه را بالا بیاورم.
ماه از هم اکنون پشت کوه قرار گرفته بود و بی گمان از این تاخیر خشمناک بود. ولی اینک روشنای خنکی که پیش از برآمدن ماه میتابد روی کوه گسترد و ناگهان خود ماه از فراسوی یکی از بوته های بیقرار نمایان شد. من در این میان به سوی دیگری خیره شده بودم و چون اکنون جلویم را نگریستم و ناگهان آن را دیدم که تقریبا در بدر تمامش فروزان است. با چشمهای تار بی جنبش ایستادم زیرا جاده شیبدارم گویا یک راست به درون این ماه هراسناک راه میبرد.
برشی از «وصف یک پیکار»
(ترجمه : امیر جلال الدین اعلم)