| سیدجواد قضایی|
موش رفته بود پشت اجاق گاز و بیرون نمیآمد. جارو را توی دستم گرفته بودم و داد میزدم: «بیا بیرون!» بابا خیار را گرفت سمت اجاق گاز و گفت: «بیا بخورش حیوون.» مامان رفته بود روی صندلی و خشکش زده بود. چند تا لگد زدم به کابینت کناری تا موش بترسد. با هر لگد، بابا میگفت: «حیوون.» معلوم بود موش باهوشی است و بیدی نیست که با این بادها بلرزد. تابه را از روی شعله برداشتم و کوبیدم روی اجاق گاز. بابا داد زد: «حیوون.» فایده نداشت. تابه را بلند کردم بکوبم روی شیشه فر که صدای بیشتری تولید کند. بابا هوار میکشید: «حیوووون» و به سمت گاز هجوم آورد. همزمان مامان جیغ میزد. قبل از اینکه تابه به شیشه بخورد موش تسلیم شد، آرام از زیر گاز بیرون آمد و گفت: «هش! خودم دارم میرم وحشی.» بابا گفت: «حیوون، خونه رو داشتی رو سرمون خراب میکردی!» مامان از موش معذرتخواهی کرد، پنیر و گردو برایش گذاشت و تا دم در بدرقهاش کرد.