جابرحسینزاده طنزنویس
دشمنی من با توالت شرقی مربوط میشد به سلامتِ دندانهام. از اواخر 20سالگی وسواس عجیبی آمد سراغم که وقتی رو به آینه دستشویی دارم مسواک میزنم نگاه کنم، به سوراخ کاسه توالت که بیصدا و لش و صبور نشسته آنجا تا فضولات ملت را فرو بدهد پایین. شغل را ببین! مثل حشره مورچهخوار حیلهگری نشسته تهِ کاسه تا جنبندهای سُر بخورد روی سنگ و بیفتد به دامش و بلعیده شود و رویش هم چند لیتر آبِ پر فشار بخورد تا زهرماری که کوفت کرده، نماند توی گلویش. موقع مسواکزدن فکر میکردم به چیزهایی که با شکل و رنگ و فرمهای مختلف یکجا سرازیر شدهاند توی این سوراخ، از سالها پیش، هر روز و هر روز. با کمی تجسم، حالم به هم میخورد وسط مسواکزدن و آنموقع حمام خانهمان هم روشویی نداشت و اساسا مدلش طوری نبود که آدم برود بایستد و مسواک بزند. خیلی حمام بود. منطقی هم بخواهیم نگاه کنیم، به سرشتِ توالت شرقی، واقعا چرا آدم باید برود توی آن وضع معذب بنشیند برای یک کار ساده و پیش پاافتاده؟ خود من از آنهایی هستم که نمیتوانم موقع نشستن، کف هر دوپام را کامل بگذارم زمین. برای همین پاشنه یکی از پاهام همیشه میمانَد بالا و اگر کارم طول بکشد که میکشد، باید یکی در میان به پاهام استراحت بدهم. این وسط باید دستم را هم قلاب کنم به شیر دوقلو یا تکیه بدهم به دیوار که نیفتم زمین. این همه زحمت برای چی؟ برای کی؟ دلایل منطقی و ترس موهومی و تخیل و تجسم دست به دست هم دادند که دشمنی و تنفرم از توالت کمکم تبدیل بشود به ترسی وسواسگونه و برود توی لیست پر و پیمانِ فوبیاهایم. هر بار میایستادم روبه آینه، حس میکردم پاهام کشیده میشوند سمت آن کاسه براق و هر لحظه ممکن است دمپایی را پرت کنم سمت دیوار و کف یکی از پاهام را کامل بگذارم وسط کاسه. سردی و رطوبت اعصاب کف پایم را تحریک کند و حس عجیبش بخزد توی مسیر اعصاب و برود شوک بدهد به مغز و وادارم کند فریاد بکشم توی فضای بسته دستشویی. همین شد که بابا داد توالت را خراب کنند و به جایش توالتفرنگی کار بگذارند. همیشه هم هرجا که بودم، برای دستشویی رفتن خودم را میرساندم به خانه. یکبار مجبور شدم بروم شهرستانی کوچک و چون هتل و مهمانسرا نبود توی شهر، رفتم خانه یکی از دوستان که خودش هم ماموریت بود و چند روز دیگر برمیگشت. همانطور که انتظار داشتم، خانهاش توالتفرنگی نداشت. نفسم داشت بند میآمد و صدای خنده سوراخِ گشاد توالت از درزِ درمیآمد بیرون و میپیچید توی سرم. توی اینترنت اولین آگهی تعمیرات و بازسازی را که دیدم، زنگ زدم و دوساعت بعد استاد بنا با دوتا کارگر آمدند شروع کردند به کلنگزدن. به 10 دقیقه نکشیده، صاحبخانه آمد بالا که چه غلطی دارید میکنید و اصلا تو کدام خری هستی اینجا؟ «مهندس حسینزاده هستم. از دوستان آقا پدرام. کناره اتصال کاشیهای دیوار و سرامیک کف خوب کار نشده و به همین خاطر آب نفوذ میکنه به زیر ایزوگام. چندین ماهه که دوستم ازم خواهش کردند بیام برای انجام تعمیرات اما فرصت نمیکردم. اگه الان تعمیر نشه، ممکنه مجبور بشیم سقف طبقه پایین رو بشکافیم، البته اگه تا اون موقع آب راه نگرفته باشه، به کل دیوارها و راه پله و دیواره آسانسور و پیِ ساختمون و حتی ممکنه برسیم به نقطهای که بهتون اعلام کنم کل ساختمون باید تخلیه بشه برای تخریب» پیرمرد سرش را خاراند و غرغرکنان رفت پی کارش. چند روز بعد دوستم از سفر برگشت و هنوز دست نداده و روبوسی نکرده، چپید توی دستشویی و جیغ کشید. در را باز کرد و سرش را آورد بیرون چیزی بپرسد که انگار دید وقت این کار را ندارد. رفت تو و در را محکم بست. رفتم نشستم روی مبل و پاهام را انداختم روی هم. باید با آرامش جوابش را میدادم. «چه خبر شده اینجا تو این دو روز؟ دستشویی چرا اینطوری شده؟» گفتم: «چطور؟ چیزی شنیدی؟» گفت: «دستشویی چرا فرنگی شده؟ چیکار کردی؟ بیچاره شدم که. این منو میندازه بیرون از اینجا» وقتی دوستم در کمال بیشعوری من را از خانهاش انداخت بیرون، فهمیدم باید اصل و اساس کار را اصلاح کنم. این بود که کمپینِ نه به توالت شرقی را راه انداختم. هر ایرانی، یک توالتفرنگی!