جابرحسینزاده طنزنویس
یکی از دوستان قدیمی سوار بر موج فرار مغزها، رفته بود مدرک دکترایش را از هلند گرفته بود و بعد از دوسال که نتوانسته بود کاری در حد شخصیت و تحصیلاتش پیدا کند، خودش و مغز فراریاش برگشته بودند ایران و برایم یک سوغاتی سفالی آورده بود که معلوم نبود گلدان است یا وسیلهای برای دود کردن مواد. یعنی من اصرار داشتم گلدان است و توی هرکدام از سوراخهاش یک شاخه گل باید بگذاریم و زنم میگفت این وسیله برای دود کردن مواد است به صورت پنج نفره. گلدان را میبُرد میگذاشت توی کمد و قایم میکرد زیر دو لایه پتو و من پیدایش میکردم میآوردم میگذاشتم روی میز ناهارخوری. رفت و آمدِ گلدان بین کمد و میز ناهارخوری داشت زیاد میشد. این شد که دوستم را یکبار دعوت کردیم خانه و سر ناهار سه نفری نشستیم دور میز و درحالیکه بشقاب دوستم را پر از پلوی شفته میکردم، پرسیدم: «آقای دکتر اینکه آوردی گلدونه دیگه؟ واسه گُله، نیست؟» دوستم خندید و گفت: «آره. واسه گله. نه هر گُلیها. گلِ مَشتی. مشتی پلنگی» بلند شدم چند شاخه گل رز که از قبل خریده بودم را آوردم و یکییکی گذاشتم توی سوراخهای گلدان و رفیق قدیمی هم تمام مدت ریسه میرفت. زنم همیشه بدون دلیل به من و تمام مردهای کره زمین مشکوک است. وقتی رفیقم داشت ریسه میرفت سر ناهار، زنم از زیر میز میزد به پام و چشم و ابرو میآمد که یعنی ببین طرف این کاره است. وقتی زنم مجبور شد به خاطر وقتِ ترمیم ناخن، بعد از ناهار تنهایمان بگذارد و برود آرایشگاه، زدم روی شانه رفیق قدیمی که ولو شده بود روی کاناپه و داشت چرت میزد. گفتم: «پاشو بریم دم هود» گفت: «چی؟» گفتم بلند شو یادم بده گلدان چطور کار میکند. دیدم افتاد به تته پته که من آنجا فقط یکبار کیک خوردم، آن هم توی کافی شاپ. دو سه نفری با بچهها رفتیم و من یک تکه کوچک از کیک خوردم فقط. به خدا فقط یک بار امتحان کردم و میترسم و بلد نیستم و... داشت غلط زیادی میکرد مردک. رفتم دست کردم توی سیفون توالت و کیسه پلاستیکی چند لایه کوچکم را درآوردم. پسِ یقه آقای دکتر را گرفتم و کشاندمش پای هود و گلدان. «بدو راش بنداز ببینم» شبیهِ یکجور ساز باستانی بود. احتمالا باید چهارتا انگشتم را فرو میکردم توی سوراخهای خالی و از یکی از سوراخها دود میگرفتم. حتما فرمول خاصی داشت گذاشتن و برداشتن انگشتها. نگاه کردم به بدنه گلدان که طرحهایی از قایقهای بادبانی و چندتا آسیاب قدیمی داشت. «دکتر بدو وقت نداریم» دیدم دارد گریه میکند خاک بر سر. گفتم پس چه غلطی کردی این چند سال توی آمستردام؟ آب دماغش آویزان شده بود و تکیه داده به کابینت، زار میزد. آخرش گلدان را خودم راه انداختم. دکتر هلندی از استرس مدام میرفت توالت و برمیگشت. گلدان به درد نخوری بود، نصف متریال را هدر میداد. کارم که با گلدان تمام شد، ولو شدم روی کاناپه و زل زدم به تلویزیون. زنم وقتی برگشت اول از همه بو کشید و مستقیم رفت سراغ گلدان که دوباره گذاشته بودمش روی میز ناهارخوری. «چه غلطی کردین اینجا؟ هود چرا روشنه؟» پرسیدم: «روشنه؟» گفت: «کوری؟ کری؟ نمیبینی روشنه؟» گفتم من نبودم. تو درست میگفتی، این وسیله برای همان کارهای خاک بر سری است، گلدان نیست. همهاش کار این بود. رفیقم را نشان دادم که ولو شده بود روی سرامیکها و داشت خُرخر میکرد. زنم رفت بالای سرش و آهسته گفت: «آقای دکتر... دکتر...» دکتر نیمغلتی زد روی سرامیکها و لبخند زد توی خواب. زنم داد زد: «پاشو ببینم، مرتیکه... معتاد» دکتر از جا پرید و عقبعقب رفت خورد به میز تلویزیون. نگاه ترسیدهاش میگشت بین من و گلدان و زنم. با کمال میل، یقهاش را گرفتم، گلدانِ جنس حرام کن را دادم دستش و از خانه انداختمش بیرون. آدم نباید هر کسی را راه بدهد توی حریم خانه و خانوادهاش، بهخصوص از این مغزهای فراری ریجکتی.