| علیاکبر محمدخانی| چند شب پیش خانومم یه مرغ بوگندویی درست کرده بود، منم گفتم به یکی از آدمخوارا بگم بیاد دور هم بخوریم. آدمخواره تا اومد گفت: «پیف پیف، آژغالپلو پختوندید؟» گفتم: «نه، چطور؟» چیزی نگفت و نشست سر سفره. خانومم غذارو که آورد، من یه کلهمرغ گذاشتم رو پشخاب آدمخواره، اونم همینجوری که دماغشو گرفته بود، یه بازنجون خام برداشت شروع کرد به خوردن. من گفتم: «چرا مرغ نمیخوری؟» آدمخواره گفت: «یه مدتیه فاز متافیزیک برداشتم، گیاهخواری میکنم» از اونور خانومم گفت: «واه واه، چه ادا اطوارا، آدمخوار هم آدمخوارای قدیم، تکلیفشون معلوم بود.» آدمخواره اینو که شنید، یه لبخندی زد. خانومم ادامه داد: «والا، حتما پسرعموی نازنین منم بازنجون بود که خوردیدش؟» من هی چشم و ابرو اومدم که یعنی «چیزی نگو، زشته» ولی خانومم که ولکن نبود، گفت: «نگم که حناق میکنم، اینا منو بدبخت کردن» هیچی آخر سر کاری کرد آدمخواره فاز متافیزیکش پرید، اومد خانوممو بخوره که من اجازه ندادم، عوضش منو گذاشت لای نون لواش خورد. میخوام بگم وقتی یکی داره تغییر میکنه، نرید رو مخش.