افشین خاکباز مترجم و پژوهشگر فلسفه
سر چهارراهها و پشت چراغ قرمز که میایستی، نمیتوانی کسانی را که هرکدام به فراخور حالشان برای گذران زندگی چیزکی میفروشند نبینی. البته میشود خود را به ندیدن زد. حتی شاید بشود پوسترهای شهرداری را باور کرد که میگویند همه اینها کارگر اربابان دیگری هستند و پول دادن به آنها فقط اربابان زالوصفت را ثروتمندتر میکند. تازه، میگویند بیشترشان هم پاکستانی هستند. واقعا دست شهرداری درد نکند که خیل بیکاران و گدایان را به شعبدهای غیب میکند و شهروندان شریف را از عذاب وجدان راحت میکند. نزدیک بود باور کنیم که خدای ناکرده، در کشوری با این همه مواهب طبیعی، این همه فقیر و مستمند داریم و بنابراین باید چارهای بیندیشیم. پس دیگر لازم نیست خودمان را سرزنش کنیم. فقط کافی است به اینها پولی ندهیم تا به وظیفه شهروندی و اخلاقیمان عمل کرده باشیم. مهم نیست بر سر این بخت برگشتهها چه میآید. مگر وقتی دستفروش درمانده داخل مترو، یکی از همانهایی که میگفتند جیب برند، خودش را زیر قطار انداخت آسمان به زمین آمد یا کسی برای دخترکش اشکی ریخت؟ یا وقتی مأموران وظیفه شناس پیمانکار شهرداری، که ظاهرا هیچ ارتباطی با شهرداری ندارند، راننده وانت نگونبخت را جلوی چشمانِ گریانِ پسرش به دیارِ باقی فرستادند چیزی شد؟ مگر قرار است جامعه در مقابل اینها مسئولیتی داشته باشد؟ تازه اگر هم پا را از حد فراتر بگذارند و به جای سر چهارراه ایستادن، هوس کنند از دیواری بالا بروند یا به خیالشان داد خود را از جامعه بستانند، جرثقیلی هست که آنها را بالا بکشد و دستشان را از مال مردم ببرد. مگر جامعه به کسی بدهکار است؟ مگر میشود با قانون شوخی کرد؟
اصلا تقصیر خودشان است. این همه امکانات هست و هرکس بخواهد میتواند استفاده کند. بالاخره باید بین شهروندان محترمی که این همه زحمت میکشند و درس میخوانند و کار میکنند، با بیکارههای سر چهار راه که از زور تنبلی، ساعتها زیر برق آفتاب میایستند و به جای کار مفید، چسب زخم و سنجاق سر و گاهی تن و جان میفروشند یا برای آقازادههای پورشه سوار اسفند دود میکنند، تفاوتی باشد.
جامعه ما چنان پاک، عزیز و نظر کرده است که از هزارانسال پیش، ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودهاند و ماهیها و باکتریها و جلبکهای بیچاره، زیر خروارها گل و لای دریاها مدفون شدهاند تا گنج سرشاری نصیبش شود و مدیرانش بتوانند لاف مدیریت دنیا را بزنند و به اتکای گنجی که نابرده رنج به دست آمده، ثمرات ندانم کاریهایشان را پنهان کنند و بعد بادی به غبغب بیندازند که همه باید بیایند و از ما یاد بگیرند. آخر مگر میشود طلبکار چنین جامعهای بود یا خدای ناکرده در عدالتش شک کرد؟
ولی همه بار که نباید بر دوش مدیران جامعه باشد. بالاخره وقتی آنها این همه تلاش میکنند، ما هم باید حرکتی کنیم. یعنی این جوانهای موبلندی که به امید اینکه کسی سکهای در کاسهشان بیندازد، کنار پیادهرو گیتار و ویولن میزنند و اسم خودشان را هم گذاشتهاند هنرمند و شاید تحصیلات دانشگاهی هم دارند، یا حاجی فیروزهایی که در آستانه عید، چهره غمبارشان را سیاه میکنند تا با نشاندن لبخندی بر لبان رهگذران، مرهمی هم بر زخمهای ناسور زندگی ناجور خود بگذارند، به اندازه آن جوان برازنده بیست و چند ساله دیپلمه هم هنرمند نیستند؟ همان جوانی که به قول خودش، ظرف چند سال، از رانندگی به دلالی ارز و صادرات پوست، واردات شمشهای طلا، فروش نفت و شرکتهای جورواجور رسید و نهتنها گلیم خودش را از آب بیرون کشید، بلکه به یک کرشمه دوکار کرد و هم تحریمها و استکبار را دور زد و هم دولت و ملت را سیاه کرد. این راننده است و آن مسافرکش شوربختی که وقتی سر نوبت با همکارش درگیر شد، از فرط عجز سرش را به بلوکهای جدول خیابان میکوبید هم راننده است. اگر عقلش میرسید او هم باید راننده رئیس بانکی، چیزی میشد. بالاخره عدالت حکم میکند فرقی بین این دو باشد. یکی آنقدر پرتوقع که حتی طاقت ماندن در صف مسافرکشی را هم ندارد و دیگری آنقدر فروتن و افتاده که نهتنها چیزی نمیخواهد، بلکه به دولت هم کمک میکند. آن وقت بعضی آدمهای قدرنشناس هم دوره میافتند که چرا با او برخورد نمیکنید. آخر چه برخوردی؟ مگر از دیوار کسی بالا رفته؟ زبانم لال نویسنده و مطبوعاتی که نبوده! از لحاظ نوع پوشش هم که مسالهای نداشته که برو بچههای موتورسوار خودجوش بیایند و ارشادش کنند. اگر هم پولی گم شده، که البته بنده خدا میگوید گم نشده و جایش امن است، پیدا میکند و برمیگرداند. تازه پیدا هم نشد باکی نیست. جوان است، کار میکند و جبران میکند. مهم این است که نشان داده جربزهاش را دارد.
بالاخره سفرهای پهن شده و هرکس به فراخور حالش توشهای میگیرد وگرنه از بیعرضگی خودش است. مگر کسی جلویش را گرفته؟ اصلا مگر قرار است جلوی کسی را بگیرند؟ تازه، اگر استعداد داشته باشی، نهتنها جلویت را نمیگیرند، از صغیر و کبیر و وکیل و وزیر، کمکت هم میکنند. نمونهاش همین بورسیههای کذایی که آخرش هم نفهمیدیم چند نفر بودند. وقتی معلوم شد استعدادهایی دارند که آزمون و مصاحبه از وصف و درکش عاجز است، قید تشریفات را زدند و یکراست فرستادندشان دوره دکترا و نگذاشتند در پیچ و خم تشریفات اداری، وقت با ارزش و استعدادشان هدر برود. بعد هم با سلام و صلوات، بورسیه گرفتند و شدند عضو هیأتعلمی دانشگاه. خدا خیر بدهد وکلای نخبهپرور ملت را که وقتی بعضیها خواستند سنگ ستارهدارها را به سینه بزنند و چوب لای چرخ این طفلکیهای بیستاره بگذارند، برای دفاع از حیثیت علمی کشور، مثل کوه پشتشان ایستادند و مثل لکوموتیو از روی بدخواهان رد شدند.
بگذریم، دیدنیها و گفتنیها زیاد است. ولی نه چشمی برای دیدن مانده و نه زبانی برای گفتن. دیدن، تنها دلت را ریش میکند و غمت را بیش و هر دستی که نمیگیری، تکهای از انسانیت و عاطفهات را میرباید و حفرهای در وجودت باقی میگذارد. شاید بگویند باید عینک بدبینی را برداشت و غبار سیاهی را از چشم و دل شست. ولی به گمانم، دیگر چشم بند علاج کار است نه چشمبندی. یادش بخیر سهراب که میگفت، چشمها را باید شست. اگر اکنون بود، شاید میگفت چشمها را باید بست.