| آرتور گلدن|
رئیس دستمالش را تا کرد و چشم به آن دوخت. گفت:«دوستی چیز با ارزشی است سایوری. آدم نباید آن را از دست بدهد.» در هفته بعد اغلب به این گفت و گو فکر میکردم. سپس روزی اواخر آوریل، مشغول آرایش صورتم برای شرکت در فستیوال رقصهای پایتخت قدیمی بودم که کارآموزی که به زحمت او را میشناختم سراغم آمد که با من صحبت کند. برس آرایش را به زمین گذاشتم. منتظر بودم بخواهد لطفی در حقش انجام بدهم؛چون اوکیای ما مملو از کالاهایی بود که دیگران در گیون نداشتنش را آموخته بودند. اما او چیز دیگری گفت: خیلی متاسفم که مزاحمتان میشوم. سایوری- سان اسم من تاکازورو است. نمیدانم آیا کمک میکنید یا نه. میدانم که زمانی با نوبو- سان خیلی دوست بودهاید...»
بعد از ماهها و ماهها بیخبری از او و احساس شرمساری بسیار از آنچه با او کرده بودم، شنیدن نام نوبو، آن هم هنگامی که انتظارش را نداشتم، مانند باز کردن کرکره بادگیر و احساس اولین نفس هوا بود. گفتم: «تاكازورو همه ما وقتي میتوانيم بايد بهم كمك كنيم و اگر با نوبوسان دچار مشكل شدهاي، اين موضوع بهخصوص و مورد علاقهام است. امیدوارم حالش خوب باشد.» «بله خانم. حالش خوب است. يا دست كم فكر میكنم كه خوب است. بهچای خانه آوازومي در شرق گيون میآيد. آن را میشناسيد .
«تاكازورو گفت: بله خانم، زياد میآيد اما... اجازه دارم سوالي بپرسم سايوري-سان؟ خيلي وقت است كه شما او را میشناسيد و...خب، نوبوسان مرد مهرباني است. درست نمیگویم؟»
برشی از رمان خاطرات يك گيشا