بابای بلا، مامان ناقلا
 

 

جابرحسین‌زاده

طنزنویس

بعدازظهر جمعه ایستاده بودم توی تراس و داشتم با حالتی عصبی سیگار می‌کشیدم که ناگهان تصمیم گرفتم بروم دوشاخه تلویزیون را از پریز بکشم و درحالی ‌که جفت بچه‌هام دارند اشک می‌ریزند، به خاطر قطع‌شدن کارتون ابلهانه‌شان با آن همه دایناسورهای چاق بامزه و موجودات ژله‌ای مهربان، هر دوشان را یک فصل کتک بزنم. دختر و پسرم از سنِ محبت بی‌قید و شرط و اینجور قرتی‌بازی‌ها درآمده بودند و دیگر وقتش بود یک کتک درست و حسابی بخورند. آخرین پک را به سیگار زدم و وقت‌هایی را به خاطر آوردم که دلم می‌خواسته بزنم له و کبودشان کنم. مثلا پسرم یکبار داشت همه‌مان را به کشتن می‌داد. داشتیم می‌رفتیم شمال و بچه نشسته بود روی پام و تازه یاد گرفته بود چه جوری بزند روی فرمان تا صدای بوق ماشین دربیاید. تازه دوسالش شده بود و حاضر نمی‌شد بنشیند صندلی عقب کنار خواهرش. غافلگیرم کرد. مثل یک میمون موذی پرید سوییچ را برعکس چرخاند و بعد هم درش آورد. ماشین با سرعت 90کیلومتر خاموش شد و ضربان قلبم با شتابی مرگبار رسید به صد و هشتاد. سوییچ را به زور از دستش گرفتم و تا بیایم حلاجی کنم پیش خودم که ماشین را چه جوری باید روشن کرد، توی آن سرعت، زنم با صدای گریه بچه چرتش پاره شد و پسر نازنینش را بغل کرد: «آخ‌آخ دو دقیقه هم نمی‌تونی بچه‌رو نگه داری.  اَه» یا مثلا یاد آن شبی افتادم که دخترم قفل کرده بود شیشه عطر مامانش را از اتاق‌خواب بردارد و خالی کند روی بالش من. اول می‌دوید سمت آشپزخانه و در کابینت‌ها را باز می‌کرد و آن‌قدر می‌کوبید به هم که من یا مامانش بدویم طرفش و آن‌وقت از زیر دستمان درمی‌رفت سمت اتاق خواب و شیشه عطر را برمی‌داشت. وقتی خیس عرق نشستم روی مبل صدای زنم را  از توی اتاق  شنیدم: «ریخت، جابر ریخت» همین دوخاطره برایم کافی بود. سیگار را خاموش کردم و برگشتم توی پذیرایی. دوقلوها چهار زانو نشسته بودند رو به تلویزیون، مسخِ نهنگِ بالداری که کلاه پلیس سرش بود و داشت با باتوم دنبالِ یک ماشین لباسشوییِ شرور می‌کرد. وقتش بود بزنم دنیای سوررئال و پیچیده‌شان را بترکانم. دوشاخه را کشیدم. هر دو چند لحظه خیره شدند توی چشمهام. دخترم گفت: «مرض داری؟» پسرم گفت: «جابل باز قاطی کردی؟» رفتم جلو و گوشهایشان را گرفتم و پیچاندم. طفل معصوم‌ها نمی‌دانستند برای چه کاری دارند تنبیه می‌شوند. اساسا با مفهوم تنبیه بیگانه بودند. با ناخن و دندان و مشت‌‌های کم‌جانشان افتادند به دفاع کردن. زنم پرید از هم جدایمان کرد. اشک‌هایشان را پاک کرد و تلویزیون را روشن کرد برایشان. بعد آمد نشست کنارم و گفت: «راستش من هم یه وقتایی می‌زنمشون. نه که جدی بزنما. مثلا یه کار خطرناکی که دارن می‌کنن، جلوشون رو نمی‌گیرم که دردشون بیاد. یا از کنارشون که رد می‌شم، یهو نوک ناخن پام رو فرو می‌کنم تو گوشت دستشون، مثلا انگار حواسم نبوده. اینجوری دلم خنک میشه.» وقتی چشم‌های گردشده‌ام را دید، ادامه داد: «خب چیکار کنم؟ هی بریزم تو خودم که سرطان بگیرم؟ من هم باید حرصم‌رو خالی کنم دیگه یه جوری. حالا بهت یاد میدم چه جوری نامحسوس بزنیشون» چند‌ سال تمام داشته بچه‌های نازنینم را می‌زده و من خبردار نشده بودم. وقتی بچه‌ها خوابیدند نشستیم و مثل دوتا آدم بالغ مذاکره کردیم. پسر مال من شد و دختر رسید به زنم. از آن روز به بعد هر کدام‌مان حق داشتیم فقط یکی از بچه‌ها را بزنیم. فکر کنم به همین خاطر است که حالا دخترم فقط من را دوست دارد و پسرم حاضر نیست تف هم توی صورتم بیندازد و عاشق مادرش شده.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/102492/بابای-بلا،-مامان-ناقلا